24 فروردین 1397
سراسیمه از اتاق بیرون آمد. بوی قیمه ریزه مشامش را پر کرد. نگاهی به پنج دری روبرویش انداخت. بغض گلویش را گرفت. گیج شده بود. فراموش کرد کفشهایش را بپوشد. با سرعت هر چه تمام دوید. پدر بزرگ مقابلش نشسته بود. تسبیح را در دستش می چرخاند و لبانش را مدام بر هم… بیشتر »
2 نظر