12 فروردین 1398
شوهرش ساعت شش عصر به شرکت رفت. قبل از اینکه برود مادرش را به خانه شان آورد تا خانم باردارش تنها نباشد. عروس روی تخت خوابید. مادر شوهر، تشکی روی زمین انداخت و گفت:«دکتر گفته روی تخت بخواب؛ امّا عادت ندارم. نمیدانم شاید می ترسم وسط شب غلت بزنم و روی زمین… بیشتر »
4 نظر
21 بهمن 1397
«…میتوانم بخوانم؟بله. مدرسه نرفته ام؛ امّا کلاس قرآن رفته ام. صبر کنید کتابم را باز کنم. خانم جان، خدا خیرتان بدهد که به ما بیسوادها می خواهید خواندن و نوشتن بیاموزید. پدرم قبل از انقلاب اجازه بیرون رفتن از خانه را نمی داد. اگر می فهمید پایمان را… بیشتر »