12 فروردین 1398
شوهرش ساعت شش عصر به شرکت رفت. قبل از اینکه برود مادرش را به خانه شان آورد تا خانم باردارش تنها نباشد. عروس روی تخت خوابید. مادر شوهر، تشکی روی زمین انداخت و گفت:«دکتر گفته روی تخت بخواب؛ امّا عادت ندارم. نمیدانم شاید می ترسم وسط شب غلت بزنم و روی زمین… بیشتر »
4 نظر
10 فروردین 1398
درد امانش را بریده بود. نشست. بالش را تا کرد و جلوش گذاشت. مچاله شد. صورتش را روی بالش فشار داد. دستانش را روی شکمش در هم گره کرد. صورتش را از روی بالش برداشت. نشست. مدام خم و راست می شد. زیر لب، آهسته و با زحمت کلماتی را ادا کرد:«خدایا خدایا دیگر نمی… بیشتر »