17 فروردین 1398
پدر قبل از اینکه دکمه آیفون تصویری را فشار دهد، روبه بچه ها گفت:«آبرو ریزی در نمی آورید. دست به آجیل و میوه نمی زنید.» سحر که از سهراب و ستایش بزرگ تر بود گفت:«چرا بابا؟ خودت که آجیل نخریدی. چه میدانم برای گرانی بود یا این کمت نه اسمش چی بود؟ کمپ؟» پدر… بیشتر »
4 نظر
12 فروردین 1398
شوهرش ساعت شش عصر به شرکت رفت. قبل از اینکه برود مادرش را به خانه شان آورد تا خانم باردارش تنها نباشد. عروس روی تخت خوابید. مادر شوهر، تشکی روی زمین انداخت و گفت:«دکتر گفته روی تخت بخواب؛ امّا عادت ندارم. نمیدانم شاید می ترسم وسط شب غلت بزنم و روی زمین… بیشتر »
10 فروردین 1398
درد امانش را بریده بود. نشست. بالش را تا کرد و جلوش گذاشت. مچاله شد. صورتش را روی بالش فشار داد. دستانش را روی شکمش در هم گره کرد. صورتش را از روی بالش برداشت. نشست. مدام خم و راست می شد. زیر لب، آهسته و با زحمت کلماتی را ادا کرد:«خدایا خدایا دیگر نمی… بیشتر »
07 فروردین 1398
بعد از دیده بوسی و تبریک عید، مثل همیشه گوشه اتاق کز کرد و نشست. سرش را پایین انداخته بود. گل های فرش را می شمرد. پدر شیرینی تعارف کرد. شیرینی چهار پر، گل شبدر را به یادش انداخت و خرافاتی که از فیلم ها به خوردش داده بودند. شیرینی را برداشت. با خودش… بیشتر »
06 فروردین 1398
سفره هفت سین را چید. به ظرف های سفالی فیروزه ای داخل سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی. حمید دستی به ریش های پرپشتش کشید و گفت:«زینبم هر دو را می خریم.» زینب اخم هایش را در هم برد و گفت:«حمیدآقا اسراف نیست؟» حمید دستش را اهرم چانه اش… بیشتر »