خود کرده را تدبیر نیست
سارا پنجره رو به کوچه خانه شان را باز کرد. شیما دختر یکی از همسایه ها که از زیبایی زبان زد اهل محل بود سر کوچه منتظر کسی ایستاده بود. شوهرش سوار ماشین شد. جلو پای شیما ترمز کرد. شیما در طرف شاگرد را باز کرد. با بیژن دست داد و سوار شد.
سارا یاد روزی افتاد که با کلی خواهش و تمنا از بیژن خواسته بود ماهواره بخرد تا کنار هم بنشینند و از دیدن سریال هایش لذت ببرند. آن روز روی مبل نشسته و محو سریال دلخواهشان شده بودند. صفحه نمایش تلویزیون بیشتر فضای دیوار را پر کرده بود. کیفیت تصویر آنقدر زیاد بود که خودشان را درون فیلم و کنار بازیگران حس می کردند. یک ساعت گذشت. سریال تمام شد. سارا برای چیدن سفره شام به آشپزخانه رفت. در حالی که داشت غذا را از داخل ظرف می کشید، گفت:«خسته شدم از این همه یکنواختی. می خوام وسایل خونه رو عوض کنم. دقت کردی دکور تو سریال چقدر قشنگ بود؟»
بیژن به صورت سارا خیره شده بود و به حرف هایش گوش می داد؛ امّا در ذهنش زیبایی زن نقش اول سریال را با چهره سارا مقایسه می کرد. ناگهان با فریاد سارا از جا پرید:«فهمیدی؟»
-«چی رو؟»
-«همین فردا می روی و کابینت ها رو عوض می کنی. ازشون بدم میاد.»
-«خانم، مگه رو گنج نشستم که شما دستور بدید و منم به سرعت عمل کنم. این فکرها رو از سرت بیرون کن.»
سارا از خواسته اش کوتاه نیامد. بیژن که به ستوه آمده بود، گفت:«بله خانم. اگه شمام خوشگلی و اخلاق خوب نقش اول سریال رو می داشتی، واجب بود برات هر طور شده خونه رو تغییر دکور بدم.» بعد از این حرف دعوا بالا گرفت و بیژن که از بحث و دعوا خسته شد. بدون اینکه شام بخورد از خانه بیرون رفت.
چند ماه بعد با هزار قسط و قرض تمام وسایل خانه و دکور را عوض کردند. سارا راضی و خوشحال بود؛ امّا بیژن بیشتر اوقات کار داشت و کمتر خانه بود. وقتی هم به خانه می آمد، با کوچکترین حرفی بحثشان می شد و از خانه بیرون می رفت. آن روز سارا تمام تلاشش را کرد تا شوهرش را خوشحال کند. غذای مورد علاقه اش را پخت. بهترین لباسش را پوشید. آرایش مورد علاقه او و حتی عطری که او دوست داشت را استفاده کرد. پشت در ایستاد و تا بیژن خواست کلید را داخل در بچرخاند، در را باز کرد. سلام گرمی کرد؛ امّا بیژن با سردی جواب داد. اصلا او را ندید. روی مبل نشست. سارا نهار را آماده کرد و او را صدا زد. بیژن نیم خیز شد که تلفنش زنگ خورد. گوشی را جواب داد. از روی مبل بلند شد. در حالی که در را باز کرد، گفت:«خانم کار واجبی برام پیش اومده باید برم. نهارتم بخور تا شب برنمی گردم.»
اشک درون چشمان سارا حلقه زد. ماشین حرکت کرد و از جلو چشمش دور شد. پنجره را بست. روی مبل نشست سرش را مابین زانوانش گرفت و زار زار گریه کرد. زیر لب آرام گفت:«خود کرده را تدبیر نیست.»