در گلفروشی را باز کرد. هوای خنک و مرطوب گلفروشی صورتش را نوازش داد و ذهنش را به سال اول ازدواجش برد. اولین روز زن زندگی مشترکشان را تجربه می کردند.
-«عزیزم چی دوست داری برات بگیرم؟»
نگاهی به دور تا دور گلفروشی انداخت. انگار دنبال گل خاصی می گشت. بالاخره نگاهش روی نقطه ای ثابت شد. با انگشت به طرف ظرف رز آبی اشاره کرد و گفت:«من عاشق این گلم. امروز سال اوله که روز زن کنارتم. برام یکیشو بخر.»
یک رز آبی از داخل ظرف گل ها برداشت و به گلفروش داد و گفت:«خیلی قشنگ می خوام برام تزئینش کنی و بپیچی.»
در گلفروشی را بست. تمام طراوت و شادی و نشاط از پشت در به او خیره شده بود. رز را روی صندلی شاگرد گذاشت. می خواست آن را تا پژمرده نشده به خانمش برساند. از ماشین پیاده شد. شاخه گل را بغل کرد و جلو رفت. با هر قدمی که برمی داشت بغضی راه تنفسش را می بست و پاهایش سست می شد. دستش را دراز کرد. گل را مقابلش گرفت، به سنگ قبر نگاه کرد و گفت:«سلام عزیزم. اینم یه رز آبی برا اولین سالی که مادر شدی.» بغضش ترکید و اشک از چشمانش جاری شد.
_ مامان این چیه؟
_ روبند دخترم.
_ چی کارش می کنن؟
_ می بندن جلو صورتشون تا نامحرما صورتشونو نبینن .
_ خب چرا الان نمی بندی؟
_ الان شرایط جامعه طوری نیس که بشه ازش استفاده کرد.
_ خب پس کی ازش استفاده می کردی؟
_ زمان انقلاب ، قبل از اینکه امام به ایران برگرده ، هر روز تظاهرات می رفتیم و برا اینکه کسی نتونه منو شناسایی کنه این روبندو می بستم.
همه مشغول خانه تکانی بودند. دستانش را زیر چانه اش گذاشته بود و به این فکر می کرد که چطور باید خانه را تمییز کند. کاغذهای باطله، کناره نان ها و بازیافتی ها اول لیست دور ریزها بودند. آنها را جمع کرد و داخل سطل تفکیک زباله انداخت. تا زمانی که وسایل خانه قابل ترمیم بودند، دور انداختنشان را اسراف می دانست. بعضی را ترمیم کرد و برای بعضی تغییر کاربری داد. طی یک هفته بدون اینکه خرید برود و وسایل منزل را عوض کند، خانه تمییز و نو شد.
مادر نگاهی به قرآن روی طاقچه انداخت. نیم وجبی خاک رویش نشسته بود. آن را برداشت و گردگیری کرد…
.
.
سفره هفت سین را روی میز کنار اتاق چید. قرآن را هم روی میز گذاشت …
.
.
پدر صفحه اول آن را باز کرد و چند اسکناس نو برای عیدی فرزندانش وسط آن قرار داد…
.
.
سال تحویل شد. پدر قرآن را برداشت و صفحه اولش را باز کرد و عیدی بچه ها را داد…
.
.
.
روز چهاردهم سال جدید، مادر سفره هفت سین را از روی میز جمع کرد و قرآن را روی طاقچه گذاشت…
نه رئیس جمهور بود، نه وزیر، نه رئیس مجلس و نه نماینده. تفاوت حق و باطل را خوب می دانست. از حرکات و سکنات هر کسی منظورش را متوجه می شد. جلو تلویزیون نشسته بود. دیدار رئیس جمهور با وزیر فرانسه را تماشا می کرد. برنامه تمام شد. ابروهایش درهم رفت. با لحنی عصبانی گفت: «طرز نشستن لودریان رو دیدی؟ وقتی موقع صحبت کردن مقامات یکیشون پا روی پا بندازه و کف پاش سمت طرف مقابلش باشه یعنی تو و کشورت خاک کف پای من و کشورم هستین. تو این چند سال اولین بار نیس به ما همچین توهینایی میشه.» از سیاست های نابخردانه دولت خیلی ناراحت بود. می گفت: «خدا عاقبتمونو ختم به خیر کنه . مسلمون نباید زیر بار ذلّت بره. کاش مردم چشم باز کنن.» دوباره قلبش درد گرفت. چند سالی می شد ناراحتی قلبی داشت. سابقه نداشت برای نماز صبح بلند نشود. صورتش یخ کرده بود.