چشم انتظار
27 اسفند 1396
دنبالش تا دم در رفت. قرآن را بالا گرفت و گفت:«پسرم از زیر قرآن رد شو تا محافظت باشه.» نگاهی به پسرش انداخت و گفت: «قربون قد و بالات برم. کی برمی گردی؟» پسر جواب داد:«سعی می کنم دو هفته دیگه برگردم.» پیشانی مادرش را بوسید. ساکش را روی دوشش انداخت و رفت.
صدای زنگ در پیرزن را از خواب چاشتگاهی بیدار کرد. گفت:«نکنه پسرم باشه.» در را باز کرد. از شهرداری آمده بودند. خانه شان وسط طرح شهرداری قرار داشت و باید خراب می شد. گفت:«اگه پسرم بعد از سی سال برگرده، چطور منو پیدا کنه؟ کجا بره؟» رضایت نداد.
پسرش برگشت؛ اما خانه نیامد. او را به گلزار شهدا بردند.