_ مامان این چیه؟
_ روبند دخترم.
_ چی کارش می کنن؟
_ می بندن جلو صورتشون تا نامحرما صورتشونو نبینن .
_ خب چرا الان نمی بندی؟
_ الان شرایط جامعه طوری نیس که بشه ازش استفاده کرد.
_ خب پس کی ازش استفاده می کردی؟
_ زمان انقلاب ، قبل از اینکه امام به ایران برگرده ، هر روز تظاهرات می رفتیم و برا اینکه کسی نتونه منو شناسایی کنه این روبندو می بستم.
دنبالش تا دم در رفت. قرآن را بالا گرفت و گفت:«پسرم از زیر قرآن رد شو تا محافظت باشه.» نگاهی به پسرش انداخت و گفت: «قربون قد و بالات برم. کی برمی گردی؟» پسر جواب داد:«سعی می کنم دو هفته دیگه برگردم.» پیشانی مادرش را بوسید. ساکش را روی دوشش انداخت و رفت.
صدای زنگ در پیرزن را از خواب چاشتگاهی بیدار کرد. گفت:«نکنه پسرم باشه.» در را باز کرد. از شهرداری آمده بودند. خانه شان وسط طرح شهرداری قرار داشت و باید خراب می شد. گفت:«اگه پسرم بعد از سی سال برگرده، چطور منو پیدا کنه؟ کجا بره؟» رضایت نداد.
پسرش برگشت؛ اما خانه نیامد. او را به گلزار شهدا بردند.
همه مشغول خانه تکانی بودند. دستانش را زیر چانه اش گذاشته بود و به این فکر می کرد که چطور باید خانه را تمییز کند. کاغذهای باطله، کناره نان ها و بازیافتی ها اول لیست دور ریزها بودند. آنها را جمع کرد و داخل سطل تفکیک زباله انداخت. تا زمانی که وسایل خانه قابل ترمیم بودند، دور انداختنشان را اسراف می دانست. بعضی را ترمیم کرد و برای بعضی تغییر کاربری داد. طی یک هفته بدون اینکه خرید برود و وسایل منزل را عوض کند، خانه تمییز و نو شد.
مادر نگاهی به قرآن روی طاقچه انداخت. نیم وجبی خاک رویش نشسته بود. آن را برداشت و گردگیری کرد…
.
.
سفره هفت سین را روی میز کنار اتاق چید. قرآن را هم روی میز گذاشت …
.
.
پدر صفحه اول آن را باز کرد و چند اسکناس نو برای عیدی فرزندانش وسط آن قرار داد…
.
.
سال تحویل شد. پدر قرآن را برداشت و صفحه اولش را باز کرد و عیدی بچه ها را داد…
.
.
.
روز چهاردهم سال جدید، مادر سفره هفت سین را از روی میز جمع کرد و قرآن را روی طاقچه گذاشت…
نه رئیس جمهور بود، نه وزیر، نه رئیس مجلس و نه نماینده. تفاوت حق و باطل را خوب می دانست. از حرکات و سکنات هر کسی منظورش را متوجه می شد. جلو تلویزیون نشسته بود. دیدار رئیس جمهور با وزیر فرانسه را تماشا می کرد. برنامه تمام شد. ابروهایش درهم رفت. با لحنی عصبانی گفت: «طرز نشستن لودریان رو دیدی؟ وقتی موقع صحبت کردن مقامات یکیشون پا روی پا بندازه و کف پاش سمت طرف مقابلش باشه یعنی تو و کشورت خاک کف پای من و کشورم هستین. تو این چند سال اولین بار نیس به ما همچین توهینایی میشه.» از سیاست های نابخردانه دولت خیلی ناراحت بود. می گفت: «خدا عاقبتمونو ختم به خیر کنه . مسلمون نباید زیر بار ذلّت بره. کاش مردم چشم باز کنن.» دوباره قلبش درد گرفت. چند سالی می شد ناراحتی قلبی داشت. سابقه نداشت برای نماز صبح بلند نشود. صورتش یخ کرده بود.