کاغذ و مداد را برداشت. در کابینتها را یکی یکی باز کرد و چیزهایی نوشت. بعد از برانداز کردن کابینتها، سراغ یخچال و فریزر رفت. در آنها را باز کرد. تمام طبقات را کنجکاوانه نگاه کرد. درشان را بست. برگه کاغذ را روی در یخچال گذاشت و با مداد چیزهایی رویش نوشت. از نوشتن خسته نمیشد. انباری روبروی اتاق خواب قرار داشت. در آن را باز کرد. کاغذ را روی جعبه ای گذاشت. روی بدنه همه جعبهها محتویات داخلشان یادداشت شده بود. با مداد یکی یکی آنها را علامت زد و نکاتی را یادداشت کرد. گوشی تلفن را برداشت. کاغذ را جلوش گذاشت.به چند جا زنگ زد و قیمت لوازم لیست شده را پرسید. سر و صورت و لباس هایش حسابی خاکی شده بودند. به حمام رفت. دوش گرفت و لباسش را عوض کرد.
رضا به خانه برگشت و بعد از صرف نهار روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد. زینت هم مشغول شستن ظرفها شد. آشپزخانه را جمع و جور کرد. دو لیوان شربت ریخت. سینی شربتها را روی میز جلو رضا گذاشت و گفت:«رضا جان، می شود تلویزیون را خاموش کنی؟حرف مهمی باهات دارم.»رضا لبخندی زد و گفت:«بله عزیزم. حتماً.» زینت برگه را از روی اپن برداشت و کنار رضا نشست و گفت:«عزیزم الان دقیقاً یکسال از مستقل شدنمان می گذرد. دیدم شما مشغله ات زیاد است. شاید نرسی خمس اموالمان را حساب کنی. برای همین خودم دست به کار شدم و هر چی از خورد و خوراک سالمان اضافه آمده را حساب کردم و وسایل استفاده نشده را لیست کردم و قیمتشان را پرسیدم. از حقوق شما چیزی از مخارج سالمان اضافه آمده؟»
-«نه عزیزم همه اش خرج خورد و خوراک و قسط و قرضهای مراسم عروسیمان شد.»
-«خب با این حساب خمس سالمان حدود صد هزار تومان می شود. اگه موافق باشی برویم دفتر مرجع تقلیدمان و بپردازیم.»
-«خانم جان. الان پول ندارم.»
-«اشکال ندارد.مسئول دفتر مقدار خمس مان را به ما قرض می دهد بعد ما به ایشان می پردازیم و هر وقت حقوق گرفتی قرضمان را ادا می کنیم. خودت که باید بهتر از من بدانی که تا خمس مالمان را نپردازیم اجازه تصرف در آن ها را نداریم. تازه بعد از پرداخت، خدا پنج برابرش را به ما برمیگرداند.»
رضا پیشانی زینت را بوسید و گفت:«خدایا شکرت که همسرم در راه بندگیت کمکم میکند.»
پ.ن: http://yon.ir/n6HJG
- مامان این چه کتابیه می خونی؟
- کتاب «وقتی مهتاب گم شد» خاطرات جانباز شهید علی خوش لفظ که آقای حمید حسام نوشته.
- میشه یه قسمت قشنگشو برام بخونی؟ شاید منم خوشم اومد و خوندمش.
- بله عزیزم چرا که نه؟
داخل مقر گفتند که سید عباس الجی، مسئول تعاون لشکر، شهید شده است. جعفر منتقمی کنارم بود. گفت:«خوش به حال سید عباس. ای کاش خدا قسمت کنه من هم در این عملیات بمیرم.»
پرسیدم:«چرا مردن؟ مگر در جبهه کسی هم می میرد؟»
- شهادت مقام و منزلت اولیای خداست. برای ما مرگ در اینجا، عین سعادت است.
- مامان شما میدونی این آقا چرا اینطور گفته؟ مگه کیا شهید می شن؟
- اگه از اول تا آخر این کتاب رو با دقت بخونی خودت متوجه می شی.
- حالا چرا اسمشو گذاشتن وقتی مهتاب گم شد؟
- چون آقای خوش لفظ خیلی از دوستاش که بهترینشون محمدعلی محمدی بوده و براش حکم نیمه گمشدشو داشته تو تاریکی شب، وقتی مهتاب گم شده، گمشون کرده.
خم شد. دستش را روی شکم خانمش گذاشت. صورتش را جلو آورد و گفت:«بابایی یه دست بده.» ضربه ضعیفی را حس کرد. گفت:«بابا مراقب مامانت باش. فکر کنم تا برگردم به دنیا اومده باشیا.» طاقت دوریش را نداشت. چشم هایش پر از اشک شد و دانه های مرواریدیشان روی گونه هایش سرازیر شد. کمرش را صاف کرد. صورت خیس خانمش را با دستانش خشک کرد و گفت:«خانمی خوبیت نداره پشت سر مسافر گریه کنی. من آرزو دارم. می خوام برگردمو پسرمو ببینم.» پسرش به دنیا آمد. او هم به دیار وفا برگشت. خانمش پرچم روی تابوت را کنار زد. چشمهایش بسته بود. جلو اشکش را نمی توانست بگیرد. بچه را روبروی صورتش گرفت و هق هق کنان گفت:«مگه آرزو نداشتی پسرت رو ببینی؟ نمی خوای نگاش کنی؟» پلک هایش را آرام آرام باز کرد. پسرش را دید. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پی نوشت:«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»آل عمران/169
لغزش شن های زیر پایش را حس کرد. رنگ لباس هایشان خاکی بود. همراه همرزم هایش در حال عقب نشینی تاک تیکی بودند. از شن زار به امید یافتن سرپناهی گذشتند. از کوه بلند کنار شن زار بالا رفتند، به پرتگاهی رسیدند. چند قدم بالاتر سنگ بزرگی قرار داشت که محل مناسبی برای پناه گرفتن بود. دشمنان با جیپ های صحرا نوردشان از شن زار رد شده و به دامنه کوه رسیدند. توقف کرده و آماده تیراندازی شدند. چند نفر از دوستانش به پشت سنگ بزرگ رسیدند.
دو گام بیشتر تا سنگ نداشت. تیری از کنار گوشش گذشت. صدای ناله هم رزم پشت سریش بلند شد. برگشت، دوستش را دید که چند تیر به او اصابت کرده ، در حالی که از درد به خود می پیچید، نقش بر زمین شد. به طرفش دوید تا به او کمک کند، اما تیرهایی که بی امان شلیک می شد، مانع رسیدنش شد. تیری به پایش برخورد کرد. تعادلش را از دست داد و از پرتگاه به پایین پرت شد. بند کوله پشتی اش به صخره ای نوک تیز گیر کرد. ناراحت بود که نتوانسته به دوستش کمک کند.
فرمانده دشمن از ماشینش پیاده شد و کلاش سربازش را گرفت و او را به رگبار بست. هر تیری که به سینه اش برخورد می کرد، صدای هولناکی در فضا می پیچید و خونی بود که به آسمان می ریخت. سینه اش از شدت درد شروع به سوختن کرد. آنقدر تیراندازی کرد تا یکی از تیرها بند کوله او را پاره کرد. جای سالمی در بدنش نمانده و مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود. بدنش با ضرب از بالا به پایین پرت شد.
درد داشت. فرمانده دشمن مغرورانه بالای سرش آمد. پوزخندی زد. لگدی نصار پهلویش کرد. صدای شکستن استخوان های پهلویش در فضا پیچید. فرمانده کلتش را کشید. از او کمی فاصله گرفت و نشانه رفت.
مرد سفید پوشی بالای سرش آمد و پرسید:«درد داری؟» جواب داد:« بله، تمام بدنم درد می کنه.» مرد گفت:«من میتونم تو رو خوب کنم. یه کم صبر کن، الان شروع می کنم.» از پاهایش شروع به دست کشیدن کرد. دست های گرم و مهربانی داشت. همانطور که دست می کشید درد او کم می شد تا به سینه اش رسید. مرد پرسید:«هنوز درد داری؟» جواب داد:«شما کی هستی؟ دردم تموم شد.» تا آن زمان چنین حسی را تجربه نکرده بود. حس رهایی، آزادی. او از زندان تن آزاد شده بود.
_ مامان این چیه؟
_ روبند دخترم.
_ چی کارش می کنن؟
_ می بندن جلو صورتشون تا نامحرما صورتشونو نبینن .
_ خب چرا الان نمی بندی؟
_ الان شرایط جامعه طوری نیس که بشه ازش استفاده کرد.
_ خب پس کی ازش استفاده می کردی؟
_ زمان انقلاب ، قبل از اینکه امام به ایران برگرده ، هر روز تظاهرات می رفتیم و برا اینکه کسی نتونه منو شناسایی کنه این روبندو می بستم.