30 آبان 1398
خسته و کوفته از سر کار برگشت. همه دور سفره روی زمین نشستند؛ سه دختر و دو پسرش. رعنا را از مادرش گرفت. خنده های او تمام انرژی از دست رفته روزش را تأمین می کرد. با رعنا بازی می کرد و او غش غش می خندید. مادر نیمرو را سر سفره آورد. به هر کدام سهم اندکی… بیشتر »
نظر دهید »
10 اردیبهشت 1398
با شنیدن صدای اذان چشمانش را باز کرد. غم، چنان در وجودش رخنه کرده بود که نمی توانست از جایش بلند شود. با هزار زحمت بلند شد. نماز صبحش را خواند. با دل پر صدای حمید زد:«بلندشو نامرد.» حمید سریع بلند شد و روی رختخواب نشست. چشمانش را مالاند. با تعجب به… بیشتر »
03 اردیبهشت 1398
اتوبوس با آن قد کشیده و رنگ آبی رسید. داخل ایستگاه نگهداشت. جلو رفتند. با صدای پیسّی در باز شد. خاک و دود از پشت اتوبوس به هوا بود. بلیط کارتش را بیرون آورد. مبلغ روی صفحه اسکنر را خواند. (پانصد تومان) تعجب کرد. کارتش را عقب نگه داشت. سوار شد. به صداها… بیشتر »