06 فروردین 1397
صورتش را تا کنار گوش او جلو آورد. با صدایی مهربان،آرام گفت:«عزیزم، میوه دلم، امیرعلی، نمی خوای چشاتو بازکنی؟ پسرم نمی خوای که مادرتو نا امید کنی؟» مدتی بود هر روز بالای سر پسرش می ایستاد، دعا و قرآن خوانده، گریه کرده و با او حرف می زد. آن شب داخل خانه… بیشتر »
نظر دهید »