همه بچه ها قبول کردند، قایم باشک بازی کنند. قرار شد همه قایم شوند و سعید چشم بگذارد. سعید ناشنوا بود. ساره به او یاد داده بود با انگشتانش تا 10 بشمرد. ساره با روسریش چشمهای سعید را محکم بست. کوچه پهن نبود ؛ اما جای پنهان شدن زیاد داشت. سعید در پناه یک دیوار ال مانند چشم گذاشت و انگشتانش را یکی یکی از مشت گره شده اش باز می کرد و با صدای گنگی بلند می شمرد: 1، 2 و … ساره، محمود، حامد، محمد، زهرا و هدی وسط کوچه ایستاده بودند و به جاهایی که برای قایم شدن بود نگاه می کردند. بچه ها به طرف محل های اختفا دویدند. سعید به عدد 6 رسید. بچه ها هنوز زیاد از همدیگر دور نشده بودند که ناگهان موشکی وسطشان منفجر شد. سعید آخرین انگشتش را باز کرد. رویش را برگرداند. روسری ساره را از روی چشمش باز کرد. تکه های گوشت بدن بچه ها به دیوار قاب شده بود. فقط سعید مانده بود و روسری ساره.
بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!
میرزا کنج اتاق نشست. در کنار آیت الله بهشتی، یک روحانی دیگر نشسته بود. میرزا او را در حسینیه ارشاد و مسجد قبا دیده بود. او آیت الله مطهری بود که میرزا، از دانش او نسبت به مبانی اسلام و فلسفه آگاه بود.
آیت الله بهشتی گفت: شورای انقلاب، به این نتیجه رسیده که برای استقبال از امام، کمیته ای تشکیل دهد. یکی از وظایف کمیته، محافظت از امام، هنگام ورود ایشان به ایران است. امام تصمیم گرفته اند به هر قیمتی، وارد ایران شوند. شاه طی چند روز آینده، ایران را ترک خواهد کرد. بختیار زیر نظر سولیوان سفیر آمریکا کار می کند. او باید استعفا بدهد یا در برابر مردم قرار گیرد. باید بختیار را کاملاً تحت نظر داشته باشیم. در صورت لزوم باید از بین برود. شما گروهی برای این کار آماده کنید. تا اگر شرارت کرد، اعدام شود.
منبع: مسیح کردستان (ناگفته های زندگی شهید محمد بروجردی)/نصرت الله محمود زاده
ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت: می خوام بچم خونه خودم به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله.
یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه. من همینطور درد می کشیدم و «خدا خدا» می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال دربیاورد. سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن.
خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پرکن. قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم فابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخورین که نمیشه.
گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.
مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت. ….
بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟
گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.
سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهای طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم … جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبردار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم.
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما.
منبع:خاک های نرم کوشک /سعید عاکف(خاطرات خانواده و همرزمان شهید عبدالحسین برونسی)
نوشته بود نماز ستون دین است. پرده را جلو در مغازه بست و به طرف مسجد رفت.
رهگذری از او پرسید: نمی ترسی دزد به مغازه ات بزند.
- سالها پدرم همین کار را انجام داد و مغازه اش را دزد نزد.
- زمان پدرت با الان فرق میکند.
- ولی خدای الان همان خدای زمان پدرم است.
جوان مکثی کرد و گفت: ما اطاعت امر خدا کرده از نمازش مواظبت می کنیم و اموالمان را به او می سپاریم، او نیز نگهدار اموال ماست.
صبح شد. زبان رو به بقیه اعضای بدن کرد و گفت: حالتون چطوره؟ همهمه ای به راه افتاد. ناگهان همه یک صدا جواب دادند: خوبیم ، اگه تو بذاری. یکی از آن ها به نیابت از بقیه گفت: تو رو به خدا قسمت میدیم از خدا بترس و کاری کن که ما مستحق پاداش بشیم نه عذاب.