خانم دکتر ژل مخصوص را روی شکمش ریخت. از سردی ژل مور مورش شد. دکتر ازش سوال کرد:« بچه اولته؟» در حالی که ابروهایش درهم رفته بود، جواب داد:«نه خانم. دفعه دومه باردار شدم؛ امّا بچه سومه.» خانم دکتر نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت:«البته سوم نه! بلکه سوم و چهارم.» از شنیدن این حرف سردرد گرفت. از اتاق بیرون آمد و منتظر شد تا جواب سونوگرافی آماده شود. احساس می کرد لحظه به لحظه حالش متحول می شود. اسمش را خواندند. بلند شد و جلو پیشخوان ایستاد. دستش را جلو آورد. قبل از اینکه برگه را بگیرد، تمام راهرو مطب دور سرش چرخید. صدای خانم منشی را از فاصله دوری می شنید که می پرسید:«خانم حالتون خوبه؟ چی شد؟» دیگر چیزی متوجه نشد.صورتش زرد شده بود و دست و پاهایش یخ کرده بود. خانم منشی آرام لیوان آب قند را به لبش نزدیک کرد و توانست مقداری از آن را به او بخوراند. کم کم چشمانش را باز کرد. خواست از روی صندلی بلند شود که منشی دستش را روی کتفش گذاشت و گفت:«خانمی کجا با این عجله؟ مثل اینکه می خوای دوباره به زمین بخوری؟! این لیوان رو بگیر و بخور. یه کم استراحت کن. حالت بهتر شد هر جا خواستی برو.» اشک داخل چشمانش حلقه زد. بغض راه گلویش را بسته بود. نمی خواست آنجا بماند. دوست داشت به جایی برود تا بتواند راحت گریه کند. سعی کرد از روی صندلی بلند شود؛ امّا حس کرد وزنه سنگینی داخل شکمش قرار دارد که مانع بلند شدنش می شود. لیوان آب قند را سر کشید. وزنه داخل شکمش کم کم سبکتر شد و به حدی رسید که توانست از جایش بلند شود. جواب سونوگرافی را داخل کیفش گذاشت. از خانم منشی تشکر کرد و از مطب بیرون آمد. نمی خواست به خانه برگردد. تحمل سرزنش های مادرش را نداشت. سوار تاکسی شد. با صمیمی ترین دوستش تماس گرفت.
-«الو. سلام مینو جون. خونه ای؟ تنهایی؟»
-«سلام پرستو. حالت چطوره؟ چه عجب! خیلی وقته فراموشم کرده بودی؟»
-«اذیت نکن مینو. حوصله ندارم. خونه ای؟»
-«چه زود رنج شدی؟ آره خونه ام. تنهای تنها. مثل همیشه.»
-«پس اومدم خونتون. خداحافظ.»
-«تشریف بیار. منتظرتم.»
ناگهان با صدای راننده که با لحنی مردانه پرسید:«خانم کجا برم؟» حواسش جمع شد و جواب داد:«خیابان تربیت لطفاً.» از تاکسی پیاده شد. تا خانه مینو یه کوچه پیاده روی داشت.از اول کوچه بوی یاس های امین الدوله آبشاری روی دیوار خانه مینو روحش را مثل بلبل عاشق به پرواز درآورد. گل و گیاه های داخل خانه با سبزی و طراوت و زیبایی شان به پرستو خوش آمد گفتند.
مینو از اتاق بیرون آمد. پرستو جلو رفت و خودش را در آغوش مینو انداخت. نتوانست جلو بغض فروخورده اش را بگیرد. صدای هق هقش بلند شد. مینو سرش را روی شانه پرستو گذاشت و آرام گفت:«پری چرا اینطور می کنی؟ می خوای گریه کنی؟ باشه بیا تو من در و ببندم تا دلت می خواد گریه کن. اینجوری همسایه ها برامون حرف در میارنا.» پرستو خودش را جمع و جور کرد. همراه مینو وارد پذیرایی شد. روی مبل سه نفره کنار پذیرایی نشست. مینو اشک روی گونه های پرستو را پاک کرد و گفت:«خانم خانما حالا میشه بفرمایین چی شده؟ نصفه جونم کردی.»
پرستو اشکش ناخودآگاه جاری شد. با حالت بغض گفت:«یادته که مادرم از هول اینکه پسر خاله امو از دست نده منو تو سن کم شوهر داد؟» مینو سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت:«بله. یادمه.» پرستو با همان حالت بغض ادامه داد:« بعد مادرم به خاطر پسر خواهرش قبول کرد ما تو یکی از اتاقای خونشون زندگیمونو شروع کنیم. امیر سنش کم بود و شغل درست حسابی نداشت. از اون روز به بعد مادرم شد صاحبکار ما. یه قالی بزرگ برامون زد که هر دومون با هم می بافتیمش. در عوض خرج خورد و خوراکمون با مادرم بود و یه مقدارم ماهانه برای خرید لباس بهمون میداد. روزگارمون همینطور می گذشت تا اینکه بچه های من بدنیا اومدن. دو تا پسر شیطون.» مینو گفت:«بله یادمه . چقدرم نازن. از اون روز به بعد ارتباطت با من خیلی کم شد.» پرستو آهی کشید و گفت:«آره مینو جون. دیگه نمی تونستم مثل قبل قالی ببافم. امیرم که دست تنها شده بود؛ پیشرفت کارش کم شد. تصمیم گرفت دنبال کار بگرده. بالاخره تو یه شرکت کار پیدا کرد. وقتی از سر کار بر می گشت، دیگه جون نداشت پشت قالی بشینه. از اون روزا بود که غرغرای مادرم شروع شد. بالاخره مادرم قبول کرد از بچه ها نگهداری کنه تا من بتونم قالی رو به سرانجام برسونم. اون قالی که پایین اومد مادرم دیگه برام قالی نزد. کم کم اوضاع مالیمون بهتر شد تا جایی که می تونستیم از حقوق امیر یه مقدار پس انداز کنیم و هر وقت گرفتار می شدیم از اون پس انداز استفاده می کردیم. پسرام بزرگ شدن. امسال رفتن کلاس اول. دوباره مادرم به فکر افتاد حالا که سرم یکم خلوت شده برام قالی بزنه. هنوز یه حاشیه از قالی رو نبافته بودم که فهمیدم باردارم. مادرم گفت:«اگه دوقلو باشه باید به فکر یه خونه دیگه باشیم.» الان از سونوگرافی میام. اینم جوابش.»
مینو برگه جواب را از دست پرستو گرفت. بازش کرد، همینطور که چشمهایش سطرهای برگه را میخواند، کمکم لبهایش خندان شد: «وای، خدا جون» بعد مکثی کرد:« الان نمیدونم با این روضهای که تو خوندی باید گریه کنم یا بخندم… واقعاً دختر، میشه ناراحت بود!؟ این چه قیافه ایه» دستش را دور گردن پرستو انداخت و صورتش را غرق در بوس کرد و گفت:«مبارکت باشه عزیزم. چطور میتونی ناراحت باشی؟ نمی دونم چرا؛ ولی من و محسن حدود15 ساله از خدا بچه می خوایم و بهمون نمیده. اونوقت شما چه بنده های ناشکری هستید که خدا دوتا دوتا بهتون میده و ناراحت می شید.» پرستو اخم هایش را درهم کرد و گفت:« منو بگو با کی درد دل می کنم.»
تلفن همراه پرستو زنگ خورد. مادرش گفت:«کجایی دختر. همه کارات رو زمین مونده. زود بیا که کلی کار داریم. تازه پسراتم الانه که از مدرسه برگردن.»پرستو بلند شد از مینو خداحافظی کرد و به طرف در ورودی رفت. مینو پرستو را صدا زد:« پری جون یه خواهش ازت دارم. تو رو خدا هر چی بهت فشار آوردن، تحمل کن. خدای نکرده ازت نخوان سقطشون کنی و تو هم انجامش بدی. تو این شهر خیلیا هستن که آرزوی یکیشو دارن. غصه روزیشونم نخور خدایی که بچه رو میده روزیشونم می رسونه.»
پرستو تا چند ماه هیچ حرفی از جواب سونوگرافی نزد. قبل از عید بود و موسم خانه تکانی. پرستو کارهای سبک را انجام میداد. بیشتر کارها با مادرش بود. یک روز هنگام جابه جایی وسایل از ما بین کتاب درسی بچه ها برگه ای افتاد. مادر پرستو آن را برداشت و خواند. عید که تمام شد، مادر پایش را داخل یک کفش کرد که یا باید دنبال خانه ای برای اجاره باشید یا باید بچه هایت را سقط کنی.
تمام پس انداز چند ساله شان به پانصد هزار تومان هم نمی رسید. هر چه پرستو خواهش کرد بچه ها را نگهدارد و بعد از تولد به کسی بسپارد، مادرش گفت:«مگه ما آبرومونو از سر جوب گرفتیم که با این کارت حرفمون بین مردم دهن به دهن بشه؟ الان چیزی که زیاده بچه هایی که به خاطر مشکلات مختلف سقطشون تجویز میشه. من یه دکتر میشناسم کاراتو درست می کنه و مجوز سقطم برات صادر می کنه. همین فردا می برمت پیشش.» پرستو از اینکه امیر سکوت می کرد و در این امور به مادرش اختیار تام داده بود، عذاب می کشید. مینو جلو چشمش ظاهر می شد و می گفت:«بچه هاتو سقط نکن.» امّا کاری از دست پرستو بر نمی آمد. بالاخره با کمک دکتری که مادرش معرفی کرده بود، بچه هایش را سقط کرد. پرستو بعد از سقط بچه هایش با امیر حرف نمیزد.
از آن روز به بعد خواب شبه هایی را می دید که دستانشان به طرف او دراز بود و از او می خواستند بچه هایش را به آن ها بدهد تا بزرگشان کنند و در حالی که صورتش خیس عرق بود، از خواب می پرید. برای رفع این مشکل دکتر برای او چند نوع قرص آرام بخش تجویز کرد؛ امّا قرص ها نتوانستند آرامش شب را به او برگردانند. فقط باعث شده بودند که روزها هم کسل و بی حال باشد. مدتی گذشت از بی خوابی شب و بی حالی روز خسته شد. تمام قرص هایش را داخل سطل زباله ریخت. از آن روز به بعد، حوصله هیچ کس را نداشت. با همه پرخاش می کرد. با کوچکترین حرف عصبی می شد و هر چه کنار دستش بود، پرت می کرد. همه را قاتل خطاب می کرد.
آن شب وقتی همه خواب بودند با دیدن کابوس از خواب پرید. به طرف آشپزخانه رفت. کارد گوشت خردکن را برداشت. بالای سر امیر نشست. کارد را روی گلوی امیر گذاشت. امیر سردی جسمی را روی گلویش حس کرد. چشمانش را باز کرد. پرستو را کارد به دست دید. دستش را گرفت و گفت:«چی کار می کنی زن؟» پرستو در حالی که دندان هایش را روی هم فشار می داد گفت:«تو قاتلی. می خوام به سزای عملت برسونمت.»
امیر بلند شد چاقو را از پرستو گرفت. دست پرستو را درون دستش محکم گرفت و کشان کشان به طرف اتاق خاله اش برد. در زد. مادر پرستو در را باز کرد. پرسید:«چی شده؟ این موقع شب چه خبرتونه؟» امیر گفت:«خاله خانم، تحویل بگیر. امشب دخترتون می خواستند منو به سزای عملم برسونند و بکشند.» مادر پرستو از تعجب دهانش باز مانده بود. به پرستو خیره شد. پرستو سرش را پایین انداخت. مادرش پرسید:«امیر راست می گه؟» پرستو سرش را به نشانه تأیید تکان داد. امیر در حالی که دست پرستو را محکم گرفته بود گفت:«خاله، من امنیت جانی ندارم. اگه اجازه بدید همین امشب دخترتونو ببرم بیمارستان بستریش کنم.» مادر پرستو سرش را پایین انداخت و گفت:«چی بگم پسرم. هر طور خودت صلاح می دونی.»
پرستو هر چه تلاش کرد دستش را از دست امیر بیرون بکشد نتوانست. امیر پرستو را به طرف اتاق خودشان آورد و با عصبانیت به داخل اتاق پرتش کرد و گفت:«زود لباساتو بپوش. شاید تو بیمارستان حالت بهتر بشه.» بچه ها که با سر و صدای پدر و مادرشان بیدار شده بودند. دو طرف مادرشان نشستند و گریه کنان گفتند:«بابا، مامانو می خوای کجا ببری؟» امیر آرام گفت:«مامان حالش خیلی بده. می برمش بیمارستان هر وقت بهتر شد برش می گردونم.» امیر، هر طور بود پرستو را مجبور کرد لباس هایش را بپوشد و با آژانس راهی بیمارستان اعصاب و روان شدند. امیر بعد از بستری کردن پرستو پیاده به طرف خانه حرکت کرد. خیابان ها خلوت بود. امیر به خط سفید وسط خیابان خیره شده بود و گام هایش را طوری تنظیم می کرد که از خط بیرون نرود و سال های زندگیش را مرور می کرد. درون خیالاتش غرق شده بود که صدای بوق ممتد و نور شدید چراغ ماشینی او را به زمان حال برگرداند. صدای ترمز ماشین و برخورد آن سکوت شب را شکست. بوی لاستیک و خون در فضا پخش شد. راننده از ماشین پیاده شد. دور و برش را نگاه کرد. هیچ کس آنجا نبود. از دیدن جسم غرق در خون امیر وحشت کرد. سوار ماشینش شد. پایش را روی گاز گذاشت و از معرکه گریخت. شش ماه بعد در یک سانحه تصادف دکتری که بچه هایش را سقط کرده بود، ماشینش زیر تریلی رفت و آتش گرفت و از دکتر جز مقداری استخوان سوخته چیزی باقی نماند. مدت زیادی از این اتفاق ها نگذشته بود که مادر پرستو به سرطان خون مبتلا شد و در اندک زمانی جسمش تحلیل رفته و از دنیا رفت.
پی نوشت:(وَلاَ تَقْتُلُواْ أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُم إنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْءًا كَبِيرًا .و از بيم تنگدستى فرزندان خود را مكشيد ماييم كه به آنها و شما روزى مىبخشيم آرى كشتن آنان همواره خطايى بزرگ است. سوره اسرا/31)
فاطمه بعد از نماز صبح کتری را روی گاز گذاشت. آب که جوش آمد، چایی را دم کرد. سفره صبحانه را پهن کرد. صدای میثم زد. گفت:«عزیزم صبحانه آماده است.»
روبروی همدیگر سر سفره نشستند. میثم اولین لقمه را داخل دهانش گذاشت. همین که استکان چایی را به دهانش نزدیک کرد و کمی از آن خورد، گره های صورتش در هم رفت. استکان چایی را به طرف فاطمه پرت کرد. استکان روی دامن فاطمه افتاد و چایی داغ پای او را سوزاند. فاطمه اشک از چشمانش جاری شد. در حالی که صدایش می لرزید با التماس گفت:«آخه این چه کاری بود؟» میثم با عصبانیت داد زد:«این چایی صد جوش به درد بابات می خوره. صد سال سیاه نمی خوام صبحانه اینجوری برام آماده کنی.» میثم اصلاً به فاطمه نگاه نکرد. بلند شد. لباس هایش را پوشید و محکم در را بر هم زد و رفت.
فاطمه تا عصر هر کاری انجام داد تا شاید سوزش پایش خوب شود؛ امّا بهتر نشد، بلکه تاول آبکی هم زد و دیگر جرأت نداشت دستش را نزدیک پایش ببرد. وقتی سوزش پایش زیاد می شد، می گفت:«خدایا نمی بخشمش.» چند ثانیه بعد پشیمان می شد. می گفت:«خدایا نکنه به خاطر این که دل منو شکسته عقوبتش کنی؟!»
فاطمه روی تخت دراز کشیده بود که در خانه باز شد. میثم بالای سرش رفت. صورتش را بوسید. معذرت خواهی کرد و گفت:«خانمی حلالم کن. لباساتو بپوش. ببرمت بیمارستان، پاتو پانسمان کنن. امروز خدا منو ادب کرد.» فاطمه از جایش بلند شد و نشست. در حالی که قطره های اشک روی گونه هایش غلت می خورد و پایین می آمد. پرسید:«چطور مگه؟»
میثم روی تخت کنار فاطمه نشست. اشک فاطمه را با دستش پاک کرد. سرش را پایین انداخت و گفت:«صبح که از خونه بیرون رفتم. سر پیچ خیابون روی زمین رو آبپاشی کرده بودن. چرخ موتورم سر خورد و به زمین خوردم. خدا رحمم کرد که هیچ ماشینی توی خیابون نبود. به محض اینکه بلند شدم و موتورم رو جمع و جور کردم؛ دقیقاً از همون جایی که من افتاده بودم، یه تریلی گذشت و چون هنوز وسط خیابون ایستاده بودم بوقی کش دار برام زد.» میثم سر فاطمه را به سینه اش چسباند. دستی روی موهایش کشید و گفت:«عزیزم شرمنده، رفتار صبحم خیلی بد بود.» و بعد آه بلندی کشید و ادامه داد:«اصلاً از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم و به اتفاق صبح به چشم یه بی احتیاطی ساده نگاه می کردم. تا اینکه نزدیک ظهر توی شرکت، دستگاه گیر کرد. اصلاً سابقه نداشت اینطوری بشه. رفتم دستگاه رو درست کنم که یهو حرکت کرد و نزدیک بود همون دستی که باهاش چایی رو پات ریختم، زیر دستگاه بره و قطع بشه. اونوقت بود که فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم. نباید اونطوری رهات می کردم و از خونه بیرون می رفتم.من بهت ظلم کردم. منو ببخش.»
فاطمه سرش را بلند کرد. صورت میثم را بوسید. آهی از اعماق وجودش کشید و گفت:«شرمنده عزیزم. منم از صبح تا ظهر خیلی از کارت ناراحت بودم و هر وقت پام می سوخت، می خواستم نفرینت کنم؛ امّا دلم نمی اومد و به خدا می گفتم خدایا ازش گذشتم تو هم ازش بگذر. به خدا راضی نبودم این همه اتفاق بد برات بیافته. خدا رو شکر که به خیر گذشته.» میثم دست های فاطمه را درون دست هایش گرفت. سرش را رو به آسمان کرد و گفت:«خدایا تو شاهدی ما از هم گذشتیم. تو هم از اشتباهاتمون بگذر. میخوایم از نو شروع کنیم.» بعد توی چشم های فاطمه نگاه کرد و گفت:«خانم خوشگله. حالا برو لباساتو بپوش. ببرمت پاتو پانسمان کنن. برا شامم می خوام ببرمت همون رستورانی که شب عقدمون رفتیم.»
- «دوستت دارم. دوستت دارم.»
فرشته های عذاب او را کشان کشان به طرف جهنم می بردند. او شعله های آتش را نمی دید که از قعر جهنم بالا می آمد و مانند شلاق بر هم می خورد. فقط فریاد می زد:«خدایا دوستت دارم. خدایا اگر من را به جرم گناهانم به دوزخ بیاندازی، فریاد می زنم و به همه می گویم دوستت دارم حتما آن هنگام فقط دشمن تو شاد خواهد شد.»
قدم به قدم به دوزخ نزدیک تر می شد. تمام صورتش از اشک خیس شده بود. گرما و حرارت شعله های آتش را حس کرد؛ امّا هنوز به بخشش خداوند امیدوار بود. فریاد زد: «خدایا از گناهانم در گذر.»
صدایی به گوشش رسید:«اگر من را دوست داشتی، چرا نافرمانیم کردی؟»
به لبه پرتگاه جهنم رسید. همین که فرشته ها خواستند داخل چاه جهنم پرتابش کنند، با صدای «و اعوذ بک یا رب علی نفسی و دینی و مالی و علی جمیع ما رزقتنی من الشیطان الرجیم انک انت السمیع العلیم» از جا پرید.
به پشتی تکیه داده بود و محو صدای روح بخش دعا شده بود. نمی دانست خواب بوده یا چیزی شبیه خواب؛ با خودش عهد بست از آن لحظه به بعد عاشق حقیقی خدا شود.
یکسال از عروسی شان می گذشت. سفره افطار را چید. تلفن زنگ خورد. شوهرش بود.
-«سلام آقا، چرا دیر کردی؟»
-«سلام عزیزم، امشب افطار نمی تونم بیام. یه مشکل کاری برام پیش اومده. بعداً بیام برات تعریف می کنم. زنگ زدم منتظرم نباشی.»
سر سفره نشست. اذان شد. اولین شب ماه رمضان زندگی مشترکشان، تنها افطار کرد. اشک گوشه چشمانش حلقه زد. نزدیک سحر شوهرش به خانه برگشت. آرام ساکش را جمع کرد تا خانمش از خواب بیدار نشود. فاطمه با صدای زنگ ساعت از جا پرید. شوهرش ساک به دست بالای سرش ایستاده بود. اخم هایش در هم رفت. گفت:«آقا افطار که تشریف نیاوردید. حالا نیومده کجا تشریف می برید؟» احمد ساکش را روی زمین گذاشت و دو زانو کنار فاطمه نشست. پیشانی اش را بوسید و گفت:«عزیز دلم، دست خودم نیست. در یکی از شهرهای مرزی ناامنی شده، به منم مأموریت دادن باید برم. فکر کنم تا آخر ماه رمضان اونجا باشم. خونه تنها نمون. یا برو خونه بابام یا بابات. هر کدوم راحت تری. اینطوری خیالم از بابت شما راحت میشه.»
بغض گلوی فاطمه را گرفت. در حالی که صدایش می لرزید، گفت:«ولی این اولین ماه رمضانیه که با هم هستیم. کاش حداقل افطار و سحرا پیش هم بودیم.» احمد دستش را روی قلبش گذاشت و آرام گفت:«عزیزم، هر چقدرم از هم دور باشیم؛ امّا دلامون همیشه با همدیگه اس. حالا خانم نمی خوای به ما سحری بدی؟»
فاطمه سفره سحر را چید. هر دو کنار هم رو به قبله سر سفره نشستند. فاطمه غذا از گلویش پایین نمی رفت. احمد دستش را دور بازوی فاطمه گرفت. صورتش را به صورتش چسباند و گفت:«خانم خانما غصه نخور. تا روتو برگردونی من برگشتم. اینطوری غذا بخوری لاغر می شیا. اونوقت می گن شوهرش خسیسه. شما دوست نداری که پشت سر من حرف مفت بزنن؟ ها! دوست داری!؟» فاطمه ناخودآگاه گره ابروهایش درهم رفته بود. احمد رویش را بوسید. قل قلکش داد. اخم های فاطمه از هم باز شد. احمد خندید و گفت:«آهان، حالا خوب شد. شما که ناراحت باشی دلم می گیره. حالا سحری تو بخور.»
هر شب با هم تلفنی صحبت می کردند. احمد شب بیستم ماه رمضان گفت:«فاطمه جان سعی می کنم برا راهپیمایی روز قدس خودمو برسونم. شاید بتونم دل خانمم رو هم به دست بیارم.» دو شب گذشت. احمد نه زنگ زد، نه به تلفنش جواب می داد. بالاخره روز سوم از محل کارش تماس گرفتند و گفتند:«احمد، شب بیست و یکم به شهادت رسیده است.» احمد، روز جمعه آخر ماه رمضان روی دست های مردم در راهپیمایی روز قدس شرکت کرد.
سارا پنجره رو به کوچه خانه شان را باز کرد. شیما دختر یکی از همسایه ها که از زیبایی زبان زد اهل محل بود سر کوچه منتظر کسی ایستاده بود. شوهرش سوار ماشین شد. جلو پای شیما ترمز کرد. شیما در طرف شاگرد را باز کرد. با بیژن دست داد و سوار شد.
سارا یاد روزی افتاد که با کلی خواهش و تمنا از بیژن خواسته بود ماهواره بخرد تا کنار هم بنشینند و از دیدن سریال هایش لذت ببرند. آن روز روی مبل نشسته و محو سریال دلخواهشان شده بودند. صفحه نمایش تلویزیون بیشتر فضای دیوار را پر کرده بود. کیفیت تصویر آنقدر زیاد بود که خودشان را درون فیلم و کنار بازیگران حس می کردند. یک ساعت گذشت. سریال تمام شد. سارا برای چیدن سفره شام به آشپزخانه رفت. در حالی که داشت غذا را از داخل ظرف می کشید، گفت:«خسته شدم از این همه یکنواختی. می خوام وسایل خونه رو عوض کنم. دقت کردی دکور تو سریال چقدر قشنگ بود؟»
بیژن به صورت سارا خیره شده بود و به حرف هایش گوش می داد؛ امّا در ذهنش زیبایی زن نقش اول سریال را با چهره سارا مقایسه می کرد. ناگهان با فریاد سارا از جا پرید:«فهمیدی؟»
-«چی رو؟»
-«همین فردا می روی و کابینت ها رو عوض می کنی. ازشون بدم میاد.»
-«خانم، مگه رو گنج نشستم که شما دستور بدید و منم به سرعت عمل کنم. این فکرها رو از سرت بیرون کن.»
سارا از خواسته اش کوتاه نیامد. بیژن که به ستوه آمده بود، گفت:«بله خانم. اگه شمام خوشگلی و اخلاق خوب نقش اول سریال رو می داشتی، واجب بود برات هر طور شده خونه رو تغییر دکور بدم.» بعد از این حرف دعوا بالا گرفت و بیژن که از بحث و دعوا خسته شد. بدون اینکه شام بخورد از خانه بیرون رفت.
چند ماه بعد با هزار قسط و قرض تمام وسایل خانه و دکور را عوض کردند. سارا راضی و خوشحال بود؛ امّا بیژن بیشتر اوقات کار داشت و کمتر خانه بود. وقتی هم به خانه می آمد، با کوچکترین حرفی بحثشان می شد و از خانه بیرون می رفت. آن روز سارا تمام تلاشش را کرد تا شوهرش را خوشحال کند. غذای مورد علاقه اش را پخت. بهترین لباسش را پوشید. آرایش مورد علاقه او و حتی عطری که او دوست داشت را استفاده کرد. پشت در ایستاد و تا بیژن خواست کلید را داخل در بچرخاند، در را باز کرد. سلام گرمی کرد؛ امّا بیژن با سردی جواب داد. اصلا او را ندید. روی مبل نشست. سارا نهار را آماده کرد و او را صدا زد. بیژن نیم خیز شد که تلفنش زنگ خورد. گوشی را جواب داد. از روی مبل بلند شد. در حالی که در را باز کرد، گفت:«خانم کار واجبی برام پیش اومده باید برم. نهارتم بخور تا شب برنمی گردم.»
اشک درون چشمان سارا حلقه زد. ماشین حرکت کرد و از جلو چشمش دور شد. پنجره را بست. روی مبل نشست سرش را مابین زانوانش گرفت و زار زار گریه کرد. زیر لب آرام گفت:«خود کرده را تدبیر نیست.»