تازه خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود. می خواست علمش را به رخ برادرهایش بکشد و بگوید:«دیدید من هم خواندن و نوشتن یاد گرفتم.»
تمام تابلوها، نوشته روی در مغازه ها و حتی دیوار نوشت ها را کلمه به کلمه هجی می کرد و می خواند. دیوار نوشت ها بیشتر شعارهای الله اکبر و خمینی رهبر رنگ و رو رفته بود. گاهی از مقابل دیواری می گذشتند که سخنی از امام (ره) روی آن نوشته شده بود. مادر تند حرکت می کرد و او به آرامی حرکت لاک پشت، کلمات را می خواند. یک چشمش به دیوار و چشم دیگر به مادر بود. از او عقب می افتاد. به دو می رفت تا به او برسد. یک روز وقتی سوار ماشین بودند. نوشته رنگی و درشت روی دیوار دور میدان توجهش را جلب کرد. بلند خواند:«فرزند کمتر، زندگی بهتر»
از فاصله بین صندلی راننده و شاگرد سرش را جلو برد. با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت:«فرزند کمتر، زندگی بهتر یعنی چه؟»
مادر لبخندی زد. آرام جواب داد:«یعنی سه تا بچه بس است. یعنی مینو جانم خواهر نمی خواهد. با داداش هایش بازی می کند و به همبازی جدید نیاز ندارد. خودش خوب می داند خواهر یا برادر کوچک دفترهایش را پاره خواهد کرد.»
از وسط صندلی ها به عقب برگشت. تکیه داد. اخم هایش را در هم برد و به حرف مادر فکر کرد. دوست داشت خواهر داشته باشد. با دست راست چانه اش را گرفت. با خود گفت:«مادر راست می گوید. دفتر زهرا یادت هست. همیشه خط خطی یا پاره است. خواهرش مثل موش می ماند گاهی کتاب هایش را هم می جود. بله، مادر راست می گوید. خواهر نمی خواهم. اینطوری راحت تر هستم.»
حس تنهایی مینو را تنها نگذاشت. از زمانی که اولین بچه اش به دنیا آمد این حس از او دور شد. بعد از فرزند دومش همیشه دنبال یک لحظه استراحت و تنهایی می گشت. همیشه سعی می کرد خوشی هایش را با پسرهایش شریک شود. آن ها را طوری تربیت کند که بتوانند یار امام زمان(عج) باشند. نه به آنها زیاد سخت می گرفت و نه زیاد راحتشان می گذاشت. با گلابی لای پنبه پروری مخالف بود.
رهبر مخالفت آشکارش را با شعار فرزند کمتر، زندگی بهتر اعلام کرد. مینو باردار شد. دوست داشت بچه سومش هم پسر باشد؛ اما خدا به او دختر عنایت کرد. دو سال بعد در فکر بود بچه چهارم را باردار شود تا دخترش رنج تنهایی را نچشد. یک شبه بنزین گران شد. دولتمردان بنا را بر پرداخت یارانه آن تا خانواده های پنج نفره گذاشتند. مینو با شنیدن این خبر دهانش باز ماند. تمام قصرهایی که برای فرزند چهارمش درون قلبش ساخته بود، فرو ریخت. گفت:« این عمل شبیه همان قانونی است که حدود سی سال پیش اجرا می شد و حقوق فرزند چهارم به بعد درست ادا نمی شد. این حرف، به نوعی مخالفت با دستور رهبر برای فرزندآوری است. اما من هرگز کوتاه نمی آیم. حرف و عمل شما مانعم نخواهد شد. دستور رهبرم بر هر سخن و عملی برتری دارد.»
وقتی به دنیا آمد، هجده روز از شهادت پدر گذشته بود.
پدر با حسرت دیدن صورت دختر فناء الی الله شد و
دختر
.
.
.
.
دفتر خاطراتش را باز می کند.
خودکار را از تاب بین موهایش بیرون می آورد.
می نویسد:«سلام بابایی، دلم خیلی برات تنگ شده. نمیدونم من دیر به دنیا اومدم یا شما برای رسیدن به خدا عجله داشتی؟ میدونم انجام وظیفه کردی. میدونم برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتی. میدونم برای حفظ ناموس و وطنت رفتی. ولی کاش هجده روز دیرتر می رفتی.»
اشک از روی گونه های گندمی اش سر می خورد. روی هجده روز را می پوشاند.
زمان از مقابل چشمانش محو می شود.
.
.
.
بوی خوشی به مشامش می رسد؛ بویی آشنا. جلو می رود. پدر را می بیند. بارها و بارها عکسش را در آغوش کشیده است؛ اما الان …
خون روی گونه هایش می دود. سرش را پایین می اندازد.
پدر صورت دختر را بالا می گیرد و می گوید:«دختر گلم، عمر دست خداست. برای شهادت باید رسیدتو امضا کنن؛ یعنی برات بنویسن لایق شهادت. هر وقت لایق شدی خودشون میان به استقبالت. گلکم، دل کندن از مادرت و تو برام راحت نبود. اما رسیدمو گرفته بودم و باید می رفتم.»
دختر، پدر را در آغوش می گیرد. پدر گونه های او را می بوسد و محو می شود.
.
.
.
دختر دنبالش می دود. فریاد می زند:«بابا کجا رفتی؟»
حس غریب بی پدری در جانش می ریزد. هق هق گریه اش بلند می شود. با صدای گریه از جا می پرد. بلند می شود. دنبال پدر می گردد.
به خودش می آید. نهیب می زند:«دختر، خواب دیدی. چه خواب شیرینی!»
دفتر خاطراتش را برمی دارد. به نامه اش خیره می شود. باران چشمهایش کلمات را درهم پیچیده است.
خسته و کوفته از سر کار برگشت. همه دور سفره روی زمین نشستند؛ سه دختر و دو پسرش. رعنا را از مادرش گرفت. خنده های او تمام انرژی از دست رفته روزش را تأمین می کرد. با رعنا بازی می کرد و او غش غش می خندید. مادر نیمرو را سر سفره آورد. به هر کدام سهم اندکی رسید. مادر گفت:«خدا را شکر. اگر باریکش کرده، هنوز قطع نکرده است.»
سفره جمع شد. هر کدام به سمتی رفتند. مادر رعنا را از پدر گرفت. پدر تلویزیون را روشن کرد. آقای علی ربیعی، سخنگوی دولت در برنامه ای از عدالت حرف می زد. از تقسیم کمک معیشتی و این که به خانوارهای بیش از پنج نفر همان مقدار خانواده های پنج نفره را پرداخت خواهند کرد. چون در هر کاری باید سقفی تعیین شود و این عدالت اقتصادی را در آینده قانون خواهند کرد تا دولت های بعد هم موظف به اجرای آن باشند. ابروهای پر پشت پدر درهم رفت. شبکه را عوض کرد.
اشک درون چشمان مادر حلقه زد. نگاهی به بچه ها انداخت.گفت:«مگر حضرت آقا نفرمودند فرزند آوری را حمایت کنید؟ اینطوری حمایت می کنند؟ اسمش را هم عدالت می گذارند ؟»
پدر با حالتی عصبی جواب داد:«من به درک، دلم به حال این طفل معصوم ها می سوزد.»
چشمانش را از چشمان مادر دزدید. با حالت شرمندگی گفت:«شرمنده شما هستم. هیچ کس نمی فهمد یک مرد وقتی نمی تواند بهترین غذا، میوه، پوشاک و در کل مایحتاج خانواده اش را تأمین کند چه زجری می کشد. بله، من هم بلدم دزدی کنم. بلدم کم کارم بگذارم. اما می خواهم برای زن و بچه ام لقمه حلال بیاورم. نمی خواهم شکمتان را از حرام پر کنم که خدایی نکرده تاریخ تکرار شود و مقابل امام زمانمان بایستیم و با او سر جنگ بگذاریم.»
مادر آهی کشید و گفت:« خداوند هیچ ظلمی را بی جواب نخواهد گذاشت.»
اخبار و اتفاق های این چند روز باعث شده بود حتی جو خانه متشنج شود. ابتدا و انتهای همه حرف ها به بنزین ختم می شد. مثل اینکه همه چیز زندگی، سعادت دنیا و شاید آخرت بنزین بود. کتابم را بستم. دستانم را زیر چانه گذاشتم. درون افکارم غرق شدم. یاد حرف های پدر بزرگ افتادم:«چند روزی نان نداشتیم. من فرزند بزرگ بودم. کلمه نداریم و نیست را می فهمیدم. قدرت تحملم بیشتر بود. اما خواهرهای کوچکترم حرف مادر به گوششان نمی رفت. گریه می کردند. جیغ می کشیدند. گرسنه بودند. چند روز بود پدرم هیچ درآمدی نداشت. در آن اوضاع بد اقتصادی و قحطی تحمیلی، هم و غم مردم سیر کردن شکمشان بود. شکم گرسنه خواب ندارد که تشک بخواهد.»
به صورت شکسته و پر لک پدر بزرگ خیره شدم. پرسیدم:«آقا جان، آن زمان شغل پدرتان چه بود؟»
پدر بزرگ ادامه داد:«آن زمان آنقدر تنوع شغلی نداشتیم. پدرم حلاج بود. پنبه می زد و تشک می دوخت. اکثر مواقع من را با آنکه سنی نداشتم، دنبال خود می برد. بگذریم. مادر به آشپزخانه رفت. صدای تلق و تلوق ظرف ها بلند شد. نمی دانستم مادر از جان ظرف های خالی چه می خواهد. کاسه ای مسی به سینه چسباند. از آشپزخانه بیرون آمد. کاسه را به من داد. گفت آن را به نانوا بده و در عوض نان بگیر. کاسه را محکم بغل کردم. به نانوایی رسیدم. نانوا در قبال کاسه یک نان سنگک به من داد. با خوشحالی و غرور خاصی نان را در دست گرفتم. به طرف خانه می رفتم. صورت شاد مادر و خواهرهایم از جلو چشمانم دور نمی شد. ناگهان با ضربه ای به دیوار خوردم تا رفتم بفهمم چه اتفاقی افتاده، دیدم مردی نانم را برداشت و به سرعت گریخت.»
پدر بزرگ سختی های زیادی را تحمل کرده بود. هر دفعه به خانه شان می رفتیم یکی از آن ها را تعریف می کرد. او از مال حرام متنفر بود. نمازهایش را اول وقت به جماعت می خواند. همیشه می گفت:«اگر رهبر نداشتیم، خاکمان بر سر بود. معلوم نبود غربی ها چند دفعه چپاولمان می کردند. چند بار باید برای تأمین منافع آن ها فدا می شدیم. غیر از این ها سخنان رهبر و راهنمایی هایش مقصد اصلی را به ما نشان می دهد.»
آن زمان فهم حرف های پدر بزرگ برایم سخت بود. اما الان وقتی به عمق حرف هایش می اندیشم، نکات جدیدی برایم روشن می شود. این هفته وقتی سر خاک او رفتیم. کنار قبرش نشستم. فاتحه ای خواندم. حرف هایش درون گوشم زنگ زد. دستم را روی سنگ قبرش گذاشتم و گفتم:«آقاجان، مطمئنم مقصد اصلی دنیا نیست. پس هیچ وقت نگران کم و زیاد شدنش نیستم. مقصد اصلی قرب الهی است و تنها از مسیر اسلام باید به آن رسید. حق با شما بود. اگر مطیع رهبر باشیم، آن هم رهبری که مجتهد جامع الشرایط است. زیر و بم اسلام را می شناسد. مدیر و مدبر است. تنها با گوش به فرمان او بودن از افتادن درون فتنه ها در امان خواهیم ماند و به سمت قرب الهی حرکت خواهیم کرد.»
گرمای دستی را روی شانه ام حس کردم. مادرم تکانم داد و گفت:«به چه خیره شده ای؟ به چه می اندیشی؟»
دست مادرم را از روی شانه ام برداشتم. بوسیدم و گفتم:«مادر، می خواهم از اسلام بیشتر بدانم. می خواهم سرباز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشم. نمی خواهم طوفان فتنه ها من را ببلعد.»
با شور و هیجانی خاص به صورت مادر زل زدم و ادامه دادم:« بنزین را گران کنند. قیمت ها را افزایش دهند. اما اجازه نمی دهم دینم را به تاراج ببرند. آنها باید پاسخگو باشند. نمایندگانی که به مجلس فرستادیم تا به جای ما تصمیم بگیرند باید پاسخگو باشند. رئیس جمهور منتخب ما باید پاسخگو باشد. شورای نگهبان باید پاسخگو باشد به خاطر اعتمادی که به او در تشخیص اصلح کردیم. چرا تیشه برداشته و ریشه دینمان را هدف گرفته اند؟ چرا از درون ساختمان دولت و اطرافیانش اختلاس گرانی خبره بیرون می آیند؟ چرا رئیس جمهور مطیع رهبر نیست؟ چرا برجامی را دنبال می کنند که جز ذلت کشور هیچ در پی ندارد؟ چرا مجلس در کوتاهترین زمان ممکن آن را تصویب کرد؟ در حالی که همه می دانستند رهبر به این توافق خوش بین نیست. چرا می خواهند مردم را دین زده کنند؟ چرا می خواهند تقصیر کرده های خودشان را به گردن رهبر بیاندازند؟ در حالی که تنها رهبر، ما را در راه سلامت دین و دنیایمان راهنمایی می کند.»
مادر دستی بر سرم کشید و گفت:«خون خودت را کثیف نکن پسرم. ما باید بیشتر حواسمان را جمع می کردیم. باید بیشتر اطرافیانمان را آگاه می کردیم. ما عمارهای خوبی برای رهبر نبودیم. خدا به رهبرمان سلامتی و عمر هزار ساله بدهد. اگر او نبود خاکمان بر سر بود. إن شاءالله در انتخابات آینده نخواهیم گذاشت این اشتباهات تکرار شود. آنها که می خواهند دنیایشان خوش باشد و خوب بگذرد باید بدانند آخرتی هم در راه است.»
صندوق قرض الحسنه بسیجیان اعلام کرده بود به بسیجیان فعال دو میلیون تومان وام می دهد. برای خرید مسکن دقیقا همین مقدار کم داشت. خوشحال شد. راهی جلو پایش باز شده بود. تمام کارهایش را انجام داد. در آخرین مراحل متوجه شد، وام دوازده درصد است. از مسئول وام دهی بانک پرسید:«این وام با این درصد مشکل شرعی ندارد؟»
جواب شنید:«نه آقا چه مشکلی؟ شما هم تا تقی به توقی بخورد پای شرع را وسط می کشید. اگر نمی خواهید زودتر بگویید تا کس دیگری را جایگزینتان کنم. تا ظهر خبرم دهید.»
به حرف کارمند نتوانست اعتماد کند. به بسیج رفت. از مسئول آنجا دوباره همان سؤال را پرسید. مسئول بسیج جواب داد:«نه آقا مشکل شرعی ندارد. اگر مشکل شرعی داشت که بانک بسیجیان دست به چنین کاری نمی زد. تا همین ماه گذشته وام هایشان چهار درصد بود. حتما اشکال ندارد که دوازده درصدش کرده اند. تازه ما خودمان قبل از شما از حاج آقایی پرسیده ایم. او هم رد اشکال فرمود. باز می خواهید مختارید می توانید خودتان هم سوال کنید.»
شرمنده از شک درون ذهنش سر پایین انداخت. تشکر کرد. وقت نداشت تا از مرجعش سؤال کند وگرنه مرغ از قفس می پرید. به طرف صندوق رفت. وام را گرفت. به حساب مسکن ریخت.
دو سال از آن ماجرا گذشت. ورق زندگیشان برگشت. هر چه کار و تلاش می کرد، فایده نداشت. نان می دوید و او هم به دنبال آن. هشتش گرو نهش شده بود. دستش را جلو هر کس و ناکسی دراز کرده و مقروض این و آن شده بود.
برای پرداخت خمس سالانه به دفتر نماینده ولی فقیه شهرشان رجوع کرد. موقع محاسبه از وام بسیجیان هم یادی شد. از حاج آقا پرسید:«آن زمان گفتند این وام با این میزان درصد اشکال ندارد و من خودم برای پرسیدن آن با مرجعم تماس نگرفتم. آیا درست گفته اند؟»
حاج آقا دستی به ریش جوگندمی اش کشید و گفت:«نمی دانم چه کسی این حکم را صادر کرده است. ولی تا جایی که ما در جریان هستیم اکثر مراجع تا چهار درصد را بدون اشکال می دانند و بیشتر از آن را در حکم ربا و حرام می دانند و اجازه نمی دهند. مرجع شما کیست؟»
ناراحت شد. گفت:«عرض کرده بودم؛ مقام معظم رهبری.»
حاج آقا سری تکان داد و گفت:«بله، حضرت آقا جدیدا تا هفت درصد را هم اجازه داده اند و بیشتر از آن را حرام می دانند.»
اخم هایش در هم رفت. بدنش گر گرفت. با عصبانیت گفت:«یعنی چه آقا، مگر مملکت اسلامی نیست؟ مگر اسمش بانک جمهوری اسلامی ایران نیست؟»
حاج آقا خیلی خونسرد جواب داد:«آقا به اعصابتان مسلط باشید. اسم مملکت اسلامی است. اما این خود مردم هستند که باید خواستار اجرای اسلام شوند وگرنه در مملکت اسلامی، اسلام مهجور می شود. خود مردم باید پیگیر باشند. هم خودشان به اسلام عمل کنند و هم خواستار اجرای آن به صورت کامل شوند.»
خشمش را فرو خورد. پرسید:«حالا چطور مالم را پاک کنم و از این بدبختی ای که درونش گرفتار شده ام رهایی یابم.»
حاج آقا گفت:«الحمدلله شما اهل خمس هستید. خمس مالتان را داده اید. پول وام را صرف خرید هر چیزی کرده اید، اگر خمس آن مورد را نداده اید بدهید، مالتان پاک می شود و إن شاءالله برکت به زندگیتان برمی گردد.»
برای پرداخت آخرین قسط وام به بانک رفت. روی صندلی در انتظار نشست. بانک شلوغ بود. از پیرمرد کناریش پرسید:«شما هم می خواهید قسط بپردازید؟»
-«نه می خواهم وام بگیرم.»
-«چند درصد است؟»
-«می گویند هجده درصد.»
چشمانش گشاد شد. گفت:«می دانید مراجع بیش از چهار درصد و حضرت آقا بیش از هفت درصد اجازه نداده اند و بیشتر را حرام می دانند؟»
-«نه یعنی چه؟ مگر بانک اسلامی نیست؟ این دیگر چه مسخره بازی ای است درآورده اند؟»
-«یعنی حکم ربا دارد و بانک و بانکدار با سوء استفاده از عنوان اسلام، مردم را فریب داده و آن ها را جزو ربا دهندگانی قرار می دهند که مورد نفرین خدا هستند. حالا شما با این توضیحاتی که دادم باز هم می روید وام را بگیرید؟»
پیرمرد آهی کشید و گفت:«چاره دیگری ندارم. طلبکار پاشنه در را از جا کنده است. اگر پولش را ندهم آبرویم را می ریزد و شاید مجبور شوم در این سن، چوب حراج به خانه و زندگیم بزنم.»
دلش به حال پیرمرد سوخت. نوبتش شد. خداحافظی کرد. وام را پرداخت و برای همیشه از آن بانک بیرون رفت.
پی نوشت: موقع گرفتن وام حتماً نظر مرجع تقلیدتان را جویا شوید تا خدایی نکرده به ربا گرفتار نگردید.