03 آبان 1398
سمیه با کنجکاوی پرسید:«چرا همیشه لب هایش تکان می خورد؟ با خودش حرف می زند؟» مادر تبسمی کرد. جواب داد:« نه دخترم، ذکر می گوید. وقتی همیشه یاد خدا باشی #مهربان می شوی؛ مثل مادر بزرگ. اگر انسان پر حرفی کند زمانی برایش نمی ماند تا به #یاد_خدا بیافتد و آن… بیشتر »
نظر دهید »
29 مهر 1398
#قسمت_اول #چرا_سکوت مادر پدر بزرگ، #ساکت گوشه اتاق نشسته بود. چند ساعتی از آمدنش می گذشت. سمیه رو به مادر کرد و پرسید:«مامان، نه نه آقا لال است؟ از وقتی آمده یک کلمه حرف نزده.» مادر خنده ای کرد. دستی روی سر دختر کشید. گفت:«نه دخترم، لال نیست. بلکه حرف… بیشتر »