10 فروردین 1398
درد امانش را بریده بود. نشست. بالش را تا کرد و جلوش گذاشت. مچاله شد. صورتش را روی بالش فشار داد. دستانش را روی شکمش در هم گره کرد. صورتش را از روی بالش برداشت. نشست. مدام خم و راست می شد. زیر لب، آهسته و با زحمت کلماتی را ادا کرد:«خدایا خدایا دیگر نمی… بیشتر »
نظر دهید »