29 بهمن 1396
ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: می خوای چه کار کنی؟ گفت: می خوام بچم خونه خودم به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله. یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه… بیشتر »
نظر دهید »