27 آبان 1397
سمیه نیمی از سیرها را پاک کرد. خسته شد. با عصبانیت چاقو را روی سیرهای داخل سینی پرت کرد. بلند شد. به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت و شماره خانه سمیرا را گرفت. تلفن زنگ می خورد و او زیر لب کلماتی را نیمه جویده با خشم به بیرون پرت می کرد. سمیرا جواب نداد.… بیشتر »
نظر دهید »
17 آبان 1397
کنار پارک بزرگ شهر غوغایی برپا بود. دست فروش ها و دوره گردها آنجا بساط پهن کرده بودند. صدای همهمه درهم و برهمی به گوش می رسید. گاهی صدای بلند دوره گردی مابین آن همه صدای درهم، واضح می شد:« بدو … بدو … برگه دارم… بلای جون باجناق.»… بیشتر »