10 اردیبهشت 1398
با شنیدن صدای اذان چشمانش را باز کرد. غم، چنان در وجودش رخنه کرده بود که نمی توانست از جایش بلند شود. با هزار زحمت بلند شد. نماز صبحش را خواند. با دل پر صدای حمید زد:«بلندشو نامرد.» حمید سریع بلند شد و روی رختخواب نشست. چشمانش را مالاند. با تعجب به… بیشتر »
2 نظر
03 اردیبهشت 1398
اتوبوس با آن قد کشیده و رنگ آبی رسید. داخل ایستگاه نگهداشت. جلو رفتند. با صدای پیسّی در باز شد. خاک و دود از پشت اتوبوس به هوا بود. بلیط کارتش را بیرون آورد. مبلغ روی صفحه اسکنر را خواند. (پانصد تومان) تعجب کرد. کارتش را عقب نگه داشت. سوار شد. به صداها… بیشتر »
05 فروردین 1398
نزدیک پیچ کوچه، قبل از مغازه مش قربان ایستادم. نایلون تخم مرغ ها را زیر چادرم جا به جا کردم. رویم را تنگ گرفتم. تا پیچ یک قدم داشتم که موتوری با سرعت از پشت دیوار پیدا شد. من را ندید. خواستم از جلو راهش کنار بروم. صدای ترمز تندی را شنیدم. برخورد شدید و… بیشتر »
19 اسفند 1397
بلندی دو سانتی چهارچوب در را ندیدم. پایم به آن گیر کرد. رفتم جلو افتادنم را بگیرم که نایلون تخم مرغ ها از دستم رها شد. متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. یک لحظه همه چیز جلو چشمم درهم رفت. صدای کربلایی را شنیدم که گفت:«بابا چه کردی؟» خودم را جمع و جور کردم.… بیشتر »
09 اسفند 1397
به بقالی کربلایی حسن رسیدم. اول دور و برم را با دقت نگاه کردم. هیچ کس نبود. داخل مغازه شدم. مغازه نور کمی داشت. کربلایی روی چهارپایه آهنی، پشت میز دخلش نشسته و قرآنی دستش بود. کربلایی با ورود من از روی چهار پایه بلند شد. پشت میز دخلش ایستاد. از پشت عینک… بیشتر »