سمیه سرش را تکان داد و گفت:«ممنون. اگر چیزی لازم داشته باشم، شوهرم اینجاست.» و به حمید اشاره کرد و رو به آن خانم ادامه داد:«این لرزش به خاطر یادآوری خاطره تلخی است که به تازگی برایم پیش آمده است. کم کم خوب می شوم.»
خانم نگاهی سؤالی به سمیه کرد و پرسید:«شما چند دقیقه قبل داخل غرفه لباس فروشی نبودید؟» سمیه سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:«وقتی می خواستم به اتاق پرو بروم، شما بودید که همراه آقایی بیرون آمدید؟»
خانم لبخندی زد و گفت:«بله، شوهرم برای این غرفه کار می کند. آمده بودم خرید. گفتم سری هم به او بزنم. یک مدل مانتو برایم پسندیده بود. گفت:«حالا که تا اینجا آمده ای این را بپوش. من از مدل و جنسش خوشم آمده. اگر تو هم دوست داشتی، برایت بردارم.» هرچه اصرار کردم که حالا به مانتو نیاز ندارم، پالتو بیشتر به کارم می آید؛ قبول نکرد. پالتویی را که پسندیده بودم برایم داخل اتاق پرو آورد، پوشیدم. خیلی تن پوشش قشنگ بود. قرار شد، هر دو را برایم بردارد.»
خانم به اینجای صحبتش که رسید، صورتش را به طرف غرفه چرخاند. به شوهرش خیره شد و ادامه داد:«بعد از اینکه از اتاق پرو بیرون آمدیم. شما را دیدم که با چشمانی سؤالی نگاهم می کردی. حدس زدم شاید سوء تفاهمی برایتان پیش آمده باشد؛ امّا وقت نداشتم. باید برای بقیه خریدم از غرفه بیرون می آمدم. انگار قسمت بود دوباره همدیگر را ببینیم. دیگر باید بروم.»
سمیه بهت زده به خانم نگاه می کرد. هیچ چیز نمی توانست بگوید. از افکارش شرمنده شده بود. لرزشش آرام شد. خانم بلند شد. خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه از رفتن خانم نگذشته بود که سمیرا و احمد با دو جعبه خرما برگشتند.
مادر یکی از جعبه ها را داخل کاسه ی بزرگی خالی کرد. تمییز آن ها را شست. پیاله ای را از خرما پر کرد. یک سینی چایی ریخت. پیاله را کنار چایی ها گذاشت. حمید بلند شد. دستش را روی کتف احمد که نیم خیز شده بود، گذاشت و گفت:«من می آورم. شما زحمت نکش.» حمید سینی را از مادر گرفت و گفت:«مادر جان، چرا شما زحمت می کشید؟ خودم می آورم.» مادر لبخندی زد و گفت:«خدا خیرت بدهد مادر.إن شاءالله خیر از جوانی ات ببینی.» مادر عادت داشت در مقابل هر کمکی با دعای خیر تشکر کند. اعضای خانواده هم عاشق دعاهای مادر بودند. رونق زندگیشان را از دعاهای او می دانستند. برای همین در کمک کردن به مادر از همدیگر سبقت می گرفتند.
همه دور اتاق نشسته بودند. حمید چایی ها را تعارف کرد و نشست. مادر رو به احمد کرد و پرسید:«خرماها را شما خریدی؟» احمد ترسید. جواب داد:«بله مادر جان، چطور؟ خوب نبود؟» مادر با لبخندی که روی لب هایش بود، سری تکان داد و گفت:«نترس پسرم. بهتر از خرمای قبلی بود که خودم خریدم. می خواستم بپرسم؛ چه کردی و چه گفتی که این خرما را گرفتی؟»
ادامه دارد…
وارد اتاقک شد. نفس عمیقی کشید. دور تا دور اتاقک را با دقت نگاه کرد. گیره لباسی روی میله آویزان بود. اتاقک، آینه و لامپ و سقف نداشت. چیز مشکوکی به چشمش نیامد. خیالش کمی راحت شد. شلوارها را پوشید. اندازه شان خوب بود. سمیه بیرون آمد. حوصله نداشت. می خواست هر چه زودتر به خانه برگردد. پول شلوارهایشان را حساب کردند و از غرفه بیرون آمدند.
سمیرا گفت:«مادر سفارش دو جعبه خرما داده. باید برایش بگیریم. نمی شود دست خالی به خانه برگردیم.» لرزش عجیبی تمام وجود سمیه را گرفت. نمی توانست اعصابش را کنترل کند. دست خودش نبود. به نیمکت وسط یکشنبه بازار رسیدند. سمیه روی آن نشست. رو به سمیرا گفت:«پس تا شما برگردید، من اینجا می نشینم.» حمید نگران سمیه شد. کنارش نشست و گفت:«منم اینجا می مانم.»
سمیه سرش را پایین انداخت و زمین را نگاه کرد. سعی کرد آنچه را در غرفه دیده، فراموش کند؛ امّا هیچ خاطره خوشی او را یاری نمی کرد. صدای فس فس زودپز نمی آمد. بوی لبوی پخته در فضا نپیچیده و ذهنش از خاطرات خوش کودکی خالی شده بود.
خانمی کنارش ایستاد و آرام گفت:«ببخشید خانم. می شود کمی بروید آن طرف تر تا من هم بنشینم.» سمیه همانطور که سرش پایین بود، روی صندلی جا به جا شد و گفت:«خواهش می کنم. بله. بفرمایید.» و سرش را از روی زمین بلند کرد. به صورت خانم خیره ماند. لرزشش شدیدتر شد. قلبش داشت از قفسه سینه بیرون می افتاد. همان خانم داخل اتاقک پرو بود. رو به سمیه کرد و گفت:«خانم، حالتان خوب است؟ رنگ به صورتتان نیست. چرا اینقدر می لرزید؟ سردتان است؟ می خواهید به شوهرم بگویم برایتان یک چایی داغ بیاورد؟» و به غرفه لباس فروشی اشاره کرد. همانجایی که چند دقیقه قبل سمیه و سمیرا آنجا بودند. چشمان سمیه دنبال انگشت خانم، به طرف غرفه چرخید، آقایی با پیراهن قرمز و شلوار لی.
ادامه دارد…
سمیه ناگهان تصمیمش را گرفت، دستگیره در را به طرف پایین فشار داد و بی معطلی بیرون رفت. جای تأمّل بیشتر نبود؛ با عصبانیت گفت:«صد سال سیاه نمی خواهم کارم اینطوری سریع پیش برود.» یک دست آقای کارمند به سمت صندلی اشاره می کرد و دست دیگرش را روی سینه گذاشته و به صورت سمیه خیره شده بود. سمیه به سرعت از اتاق بیرون آمد. در را بست. قلبش را که نزدیک بود از قفسه سینه بیرون بیافتد با دست نگه داشت و از اداره خارج شد. به هیچ چیز فکر نمی کرد. یعنی نمی توانست فکر کند. فقط به هوای تازه نیاز داشت.
خانم فروشنده از روی صندلی بلند شد. شلوارهای سایز سمیه را از روی زمین برداشت و روی میز گذاشت. سمیه پرسید:«می شود بپوشم؟» خانم فروشنده به اتاقکی که یک متری از آن ها فاصله داشت اشاره کرد و گفت:«بله. اینجا اتاق پرو ماست و شما می توانید برای اینکه سایزتان دستتان بیاید از شلوار نخی و کشی ما فقط یکی را بپوشید.الان هم کسی نیست. می توانید بروید.» سمیه به اتاقک خیره شد. میله ای یو شکل به دیوار نصب کرده بودند. با سقف، یک متری فاصله داشت. دورتادورش پارچه مشکی ضخیمی آویزان بود. از بیرون، داخلش پیدا نبود.
سمیه دوتا از شلوارها را برداشت؛ یکی نخی و یکی پارچه ای. می خواست برای پرو وارد اتاقک شود که آقایی وارد آنجا شد. به خانم فروشنده گفت:«خانم، شما نگفتید کسی داخل نیست؟ پس این آقا کی بود رفت آنجا؟» فروشنده چشم هایش گرد شد؛ امّا خودش را نباخت و صدایش نلرزید. گفت:«حتما آقای خودتان بوده؟» سمیه نگاه معنا داری به سمیرا کرد و گفت:«ولی شوهرهای ما بیرون غرفه منتظرمان هستند.» سمیه از حالت صورت خانم فروشنده حدس زد شاید هویت این آقا برای او هم مجهول است.
سمیرا بی اعتنا به این حرف ها شلوارها را زیر و رو می کرد و دنبال جنس و رنگ مورد علاقه اش می گشت. خانم فروشنده هم در انتخاب رنگ و جنس به او کمک می کرد؛ امّا سمیه چشم به پرده اتاق پرو دوخته بود و از آن چشم برنمی داشت. پرده کنار رفت و آقایی با پیراهن قرمز و شلوار لی بیرون آمد. سمیه بدون اینکه وقت را از دست بدهد. فوری رو به خانم فروشنده کرد و گفت:«همین آقا بود.» خانم فروشنده چشمش دنبال آن آقا رفت. نفس راحتی کشید و گفت:«این آقا با ماست.» آقا دوباره پالتویی دست گرفت و وارد اتاق پرو شد. بعد از مدت کوتاهی دوباره بیرون آمد و این دفعه سمیه بیشتر تعجب کرد وقتی دید خانمی بعد از او از اتاق بیرون آمد. با خودش گفت:«مگر خانم فروشنده نگفت؛ این آقا همکار او است و اگر این خانم خریدار است، پس . . .» دست و پای سمیه شروع به لرزیدن کرد. زبانش بند آمده بود. پرده را کنار زد.
ادامه دارد…
یکشنبه بازار خیلی خلوت تر از هفته قبل بود. سمیه نمی دانست خلوتی بازار به خاطر سرماست یا دلیل دیگری دارد. با خواهرش وارد غرفه ای شدند. غرفه روبروی در ورودی قرار داشت. میزی آخر غرفه گذاشته بودند. خانمی روی صندلی پشت میز نشسته بود. میز و صندلی آنجا ذهن سمیه را به اداره ها و آداب و رسوم ارباب رجوعی آن منتقل کرد. آنجا که پشت میزنشین ها ادعای بزرگی دارند و بیشتر اوقات، صندلی ارباب رجوع را کوتاهتر می گیرند تا برتری خودشان را هر طور شده به مخاطب بفهمانند.
سمیه ناخودآگاه دستش به سمت چادرش رفت. آن را روی روسریش کشید. آخرین دفعه ای که به یکی از این ادارات رفته بود، روسری روشنی بر سر داشت. طبق معمول روسری جلوتر از چادرش خودنمایی می کرد. وارد اتاق شد. اتاق بزرگی بود. روبروی در، میزی چوبی قرار داشت. چند صندلی کوتاهتر از میز، دو طرف آن گذاشته و چند کمد فلزی دست راست به دیوار تکیه داده بودند. پشت میز، آقایی با موهای جوگندمی نشسته و موهایش را بالا زده و ته ریشی روی صورتش نمایان بود. سمیه سلام کرد و با تعارف آن آقا روی یکی از صندلی ها نشست. از پشت آقای کارمند باد ملایمی می وزید. سمیه درباره کارش صحبت می کرد و به پنجره باز آنجا خیره شده بود. ناگهان باد تندی وزید و در با صدای مهیبی بسته شد. سمیه مثل کسی که کنارش بمبی منفجرشده از جا پرید. سیخ ایستاد و به در خیره شد؛ امّا آقای کارمند بدون هیچ تنشی، سرجایش نشسته بود. انگار این اتفاق برایش عادی بود. با لبخند ملیحی گفت:«بفرمایید بنشینید خانم. می فرمودید.» سمیه خودش را جمع و جور کرد. نشست و به صحبت هایش ادامه داد. آقای کارمند، لبخند میزد و وانمود می کرد، حرف های سمیه را می شنود.
سمیه گر گرفته بود. هیچ وقت دوست نداشت با آقایی داخل اتاقی دربسته تنها شود؛ امّا شده بود. صحبت هایش که تمام شد، منتظر جواب کارمند بود که او گفت:«چقدر رنگ روسریتان به شما می آید.» سمیه حسابی سرخ شد. ایستاد. ابروهایش را درهم برد. به طرف در رفت و گفت:«انگار شما به صحبت هایی که کردم توجه نکردید؟» آقای کارمند از روی صندلیش بلند شد و با همان لبخند ملیحی که دیگر برای سمیه نفرت انگیز شده بود، جواب داد:«خانم حالا چرا ناراحت می شوید. بفرمایید بنشینید. درباره کارتان هم صحبت می کنیم. شاید بهتر باشد شماره تماسی، چیزی بدهید. اینطوری کارتان سریع تر راه می افتد.» کارمند با هر کلمه ای که می گفت، یک قدم به سمیه نزدیک تر می شد.
ادامه دارد…
اواخر اسفند بود. کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه در تکاپو بودند. سمیه با پدر و مادرش به بازار رفتند. این بازار با قبلی فرق داشت. مسقف و پر از مغازه بود. نور از سوراخ دایره ای وسط سقف های ضربی پایین می آمد و صورت خریداران را روشن می کرد. پرزها و غبارهای برخاسته از زمین دست در دست شراره های خورشید می رقصیدند. سمیه به هر نوری می رسید دستش را دراز می کرد تا پرزها را بگیرد. پرزها کف دستش می نشستند و او مشتش را می بست. وقتی از نور می گذشت، آرام آرام انگشتانش را باز می کرد؛ امّا هیچ نمی دید.
از چند مغازه گذشتند. نوری که از وسط سقف پایین می آمد آنقدر زیاد نبود که همه جا را روشن کند. چراغ داخل اکثر مغازه ها روشن بود. پدر و مادر سمیه کنار مغازه ای ایستادند. پشت شیشه مغازه کناری، عروسک زیبایی قرار داشت. سمیه چشمش به عروسک افتاد. یک دل نه صد دل عاشقش شد. عروسک صاف ایستاده بود. پیراهن بلندی به تن داشت. دست هایش را دراز کرده و روی دستانش عروسک کوچکی خوابانده بود. دست هایش را به بالا و پایین حرکت می داد و لالایی می خواند. موهای بولندش را در دو طرف سر بسته بود. چشمانش جلو را نگاه می کرد و حتی یک پلک نمی زد. چه مادر خوبی، چهار چشمی از دختر کوچکش مراقبت می کرد. یک آن، سمیه خواست این عروسک برای او باشد.
خرید پدر و مادرش تمام شد. مادر دستش را گرفت و حرکت کرد؛ امّا او جلو آن مغازه به زمین میخ شده بود. کشش دست مادر نزدیک بود او را به زمین بزند. سمیه صدای مادرش زد. دست او را کشید و با اصرار جلو مغازه آورد. عروسک را به مادر نشان داد. پدر، مقداری جلو رفته بود. برگشت. کنار سمیه ایستاد. سمیه عاجزانه با صدای نازکش گفت:«بابایی، این عروسک را برایم می خری؟» پدر، سمیه را از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت. صورتش را بوسید و گفت:«چرا نخرم عزیزم. باشد. حتماً می خرم؛ امّا الان نه.» سمیه اول خوشحال شد. ولی با شنیدن کلمه نه از دهان پدر ابروهایش در هم رفت و گفت:«چرا نه، بابایی؟» پدرش جواب داد:«الان پول کم دارم دختر گلم. می خواهم برایت لباس بخرم. هر وقت پولدار شوم، برایت می خرم. تو دعا کن، پولدار بشوم. برایت بخرم.»
سمیه از آن روز به بعد هر شب که می خواست بخوابد، اول شعری را می خواند که مادر یادش داده بود:«سر نهادم بر زمین امّید ربّ العالمین. کس نیاید بالای سرم غیر از امیرالمومنین. اگر صبح بلند شدم، الحمدلله. اگر بلند نشدم، أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أنّ محمّد رسول الله و أشهد أنّ علیّاً ولی الله.» در آخر آهی می کشید و می گفت:«خدایا بابایم را پولدار کن تا بتواند آن عروسک را برایم بخرد.» چشمانش را می بست و خواب آن عروسک را می دید. پدر جعبه ی کادو پیچی را به خانه می آورد. سمیه آن را از او می گرفت. شاد و خوشحال کادو را پاره می کرد. عروسک را از جعبه بیرون می آورد. دکمه اش را می زد تا شروع به خواندن لالایی کند و دست هایش را تکان دهد تا دخترش به خواب رود. صدای عروسک هنوز بلند نشده بود که مادر صدایش می کرد:«دخترم، بلند شو. صبح شده.» سمیه بزرگ شد؛ امّا پدرش پولدار نشد.
بازار رفتن همراه ترس و یأس و چند مورد دیگر که در روزگار بزرگسالی سمیه برایش اتفاق افتاد باعث شد علاقه اش به بازار رفتن حتی برای خرید مایحتاجش کم شود.
ادامه دارد…