به بقالی کربلایی حسن رسیدم. اول دور و برم را با دقت نگاه کردم. هیچ کس نبود. داخل مغازه شدم. مغازه نور کمی داشت. کربلایی روی چهارپایه آهنی، پشت میز دخلش نشسته و قرآنی دستش بود. کربلایی با ورود من از روی چهار پایه بلند شد. پشت میز دخلش ایستاد. از پشت عینک ته استکانیش نگاهی به من انداخت. حسابی به نفس نفس افتاده بودم. کربلایی قرآنش را بست. عینکش را روی بینی پهنش جابه جا کرد. دستی به محاسن سفیدش کشید و گفت:«دخترم، چه کمکی می توانم به شما بکنم؟»
نگاهی به دورتا دور مغازه انداختم. چیدمان این نیم وجب جا طوری بود که هر طرف نگاه میکردم از پری فضا سرگیجه میگرفتم. دستم را از زیر چادرم بیرون آوردم. اسکناسها داخل دستم مچاله و نمدار شده بودند. دستم را باز کردم تا اسکناسها کمی خشک شوند. کربلایی عرق چین مشکیاش را کمی روی سرش جا به جا کرد و با حالتی سؤالی چند لحظه به من خیره شد.
تا آن روز به مغازه بقالی نرفته بودم. مادرم اجازه نمیداد. میگفت:«دختر را چه به این کارها. لازم نکرده شما برای من خرید بروی. همین که در کار خانه کمکم کنی برای من بس است.» اولین باری بود بعد ازدواجم مجبور شده بودم برای خرید از خانه بیرون بروم.
با صدای سلام ضمختی به طرف در برگشتم. نور بیرون مغازه باعث شد برای لحظه ای همه جا را تاریک ببینم. پلک هایم را بستم و باز کردم. جوانی بلند بالا با سبیلهایی کلفت، چهارشانه داخل مغازه شد. عقب رفتم. پشتم را به شیشه یخچال چسباندم. یک نخ سیگار خرید. از کربلایی خواست برایش روشن کند. کربلایی سرفه ای کرد و با سوز دل گفت:«جان دلم، درست است سیگار میفروشم؛ امّا سیگار روشن نمیکنم. میخواهی کبریت بخر، برو بیرون روشن کن. نمیخواهی برو از مغازههای اطراف بخواه برایت روشن کنند.» جوان دستی مابین موهای مشکی پرپشت بالا زده اش برد. سیگار را پشت گوشش گذاشت. صورتش برافروخته شده بود. زیر لب چیزی گفت و از مغازه بیرون رفت.
کربلایی بی اعتنا به حرکات جوان رو به من شد و گفت:«دخترم، چه می خواستی؟» نم پول ها برچیده شده بود. صدایم را صاف کردم و گفتم:«ببخشید، یک کیلو تخم مرغ میخواستم.»
کربلایی نایلونی برداشت. شانه تخم مرغ را از یخچال بیرون آورد و روی یخچال گذاشت. نایلون را داخل کفه ترازوی روی میز دخلش قرار داد. یکی یکی تخم مرغ ها را با دقت می دید و داخل نایلون می گذاشت. سنگ یک کیلو را داخل کفه دیگر ترازو قرار داد. تخم مرغ ها را کشید. پولش را حساب کردم. نایلون را از روی کفه ترازو برداشتم. تشکر و خداحافظی کردم. پشت به کربلایی و رو به در، چادرم را درست کردم.
بلندی دو سانتی چهارچوب در را ندیدم. پایم به آن گیر کرد. رفتم جلو افتادن خودم را بگیرم که …
ادامه دارد…
در یخچال را بستم. کنارش نشستم. زانوی غم بغل گرفتم. به تخم مرغ های کف آشپزخانه خیره شدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. می خواستم به زمین و زمان فحش بدهم. آخر این چه مدل یخچالی است دیگر؟ جاتخم مرغیش نوبر است به خدا. دفعه اولم بود که تخم مرغ داخلش می چیدم. درش را باز کردم. جاتخم مرغی با باز شدن درش کمی به طرف پایین خم شد. تمام تخم مرغ ها را داخلش گذاشتم و درش را بستم. اصلاً متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. به محض اینکه خواستم در یخچال را ببندم در جاتخم مرغی باز شد و تمام تخم مرغ ها روی کف آشپزخانه ریختند.
بلند شدم. اشک هایم را با دستانم پاک کردم. کاسه و قاشقی آوردم. تخم مرغ های شکسته را از روی کف آشپزخانه جمع کردم. تمام کف را تمییز دستمال کشیدم. بوی زحم تخم مرغ درون بینیام میپیچید. در و پنجره ها را باز کردم. هوای خنک بهاری صورتم را نوازش داد.
حمید بعد از یک ماه کار سخت توانسته بود برای اولین بار، خانه را با خریدهایش پر کند. نمی خواستم در همین سال اول زندگی به کدبانوگریم شک کند. نمی توانستم راست بگویم. اگر صبر می کردم تا به خانه برگردد و جای خالی تخم مرغ ها را ببیند، چه می گفت؟ حتماً می گفت:«آنقدر بی عرضه ای که نتوانستی چهار تا تخم مرغ را سالم داخل یخچال بگذاری.» شاید هم چیزی نمی گفت و به رویم نمی آورد؛ امّا شک ندارم تا آخر عمر دیدش نسبت به توانمندی هایم عوض می شد. باید کاری می کردم.
دنبال پول گشتم. داخل کیفم خالی بود. یادم آمد مقداری پول از قبل پسانداز کردهام. سراغ کمد رفتم. از داخل صندوقچه اسرارم، پساندازم را برداشتم. لباس پوشیدم. چادرمشکیام را روی سر انداختم. در را باز کردم و به طرف بقالی کربلایی حسن رفتم.
سر کوچه خودمان بقالی مش قربان بود؛ امّا نمی خواستم از آنجا خرید کنم. چه می دانم شاید وقتی حمید برای خرید به دکّانش می رفت از دهانش می پرید و سرّم را فاش می کرد. مش قربان پیرمرد ساده ای بود. زیاد حرف می زد. همیشه با زیاد حرف زدن هایش برای خودش و اهل محل درد سر درست می کرد.
کربلایی حسن مغازه اش چند کوچه از خانه ما دورتر و به دهان قرصی معروف بود. او همیشه سرش به کار خودش بود. زیاد حرف نمیزد. بین اهالی این چند محل به منصفی شهرت داشت. همه مشتریهایش دعایش میکردند.
رویم را تنگ گرفتم. سرم را پایین انداختم. سعی کردم چشمم به چشم های کنجکاو مش قربان گره نخورد. مثل باد از جلو بقالی او گذشتم. صدای نخراشیده اش را شنیدم که داد می زد:«آی دختر، سلامت را خوردهای؟» از لحنش فهمیدم من را نشناخته است. دست و پایم میلرزید. میترسیدم کسی من را در این کوچه پس کوچه ها ببیند. تند گام برمیداشتم.
ادامه دارد…
«…میتوانم بخوانم؟بله. مدرسه نرفته ام؛ امّا کلاس قرآن رفته ام. صبر کنید کتابم را باز کنم. خانم جان، خدا خیرتان بدهد که به ما بیسوادها می خواهید خواندن و نوشتن بیاموزید. پدرم قبل از انقلاب اجازه بیرون رفتن از خانه را نمی داد. اگر می فهمید پایمان را از خانه بیرون گذاشته ایم یا حبسمان می کرد…
کجا؟ خانه ما هر دو طرف حیاط، پنج اتاق داشت. شما در تهران بزرگ شده اید؟ پس همچین خانه هایی ندیده اید. خانه های قدیم ما هم اکثراً در تقسیم ارث فروخته و با خاک یکی شد. الان تا دلتان بخواهد آپارتمان در شهر داریم، با خانه های قوطی کبریتی. تک و توک خانه های تاریخی به شکل قدیمش باقی مانده است. پدرم یکی از اتاق ها را برای حبس گذاشته بود. گاهی هم که دلش از جای دیگری پر بود کارمان از حبس می گذشت. پدرم کمربندش را باز کرده و تا می خورد ما را زیر دست و پایش سیاه می کرد. البته ما هرگز نمی گذاشتیم کار به اینجاها بکشد. تعجب نکنید. ما هم فوت و فن کارمان را بلد بودیم. چادرم را پشت در، داخل راهرو ورودی خانه پنهان می کردم. ساعت رفت و برگشت پدرم را داشتم. سر ساعت می رفتم و سر ساعت بر می گشتم.آن زمان ها فقط خانم آقا به همه اهل محل قرآن می آموخت. از زمانی که ازدواج کردم دیگر ازش خبر ندارم. اگر زنده است خدا سلامتیش بدهد و اگر مرده است …
مریم خانم یعنی شما او را می شناسید؟ بله.بله. همیشه عینک می زد. صورت گردی داشت. یک خال کوچک گوشتی هم بالای لبش بود. تازگی ها در آن محله خانه خریده اید؟ قبلا شما را آنجا ندیده بودم. مرده؟ کی؟ امسال؟ خدا بیامرزدش. قرآن را از او یاد گرفتم. برای همین بلدم بخوانم. زن دلسوزی بود. آخر جلسه قرائت، احکام هم یاد می داد. سیزده سالم بود. مادرم همیشه سرش به کار خودش گرم بود. پدرم هم اصلا سر در نمی آورد که دختر چند سالگی به سن تکلیف می رسد. یک روز خانم آقا بعد از قرائت گفت سن تکلیف دختر نه سال است. آن روز حس کردم دیگ آب جوش بزرگی سرم ریختند. چهار سال از سن تکلیفم می گذشت و من حتی یک نماز نخوانده بودم. وضو گرفتن بلد نبودم. روزه هایی که بر گردنم بود… وای وای…
ناراحت نباشم؟! جاهل قاصر بوده ام؟! جاهل قاصر به چه معناست؟بله. شما درست می فرمایید؛ ولی من می توانستم زودتر از خانم آقا سؤال کنم. فقط به این ذهن خرفتم نرسید. خدا گناهانم را ببخشد. خانم آقا وضو گرفتن و نماز خواندن را یادم داد. بعد از آن تمام نمازها و روزه هایم را قضا کردم. سر تمام نمازهایم دعایش می کنم. احکام و اعتقادات دینیم را از او یاد گرفتم…
خوش به حالم؟ مریم خانم دل پری داری! زیاد غصه نخور. همان قرآن را هم پدرم نگذاشت درست و درمان بروم. خدا امام خمینی را رحمت کند. بعد از انقلاب اوضاع مملکت تغییر کرد. امام خمینی(ره) دوباره اسلام را به ایران برگرداند. به زن ها ارزش بخشید. الگویش پیامبر خدا (ص) بود دیگر. شما حتماً بهتر از من بیسواد می دانید پیامبر(ص) چه کرد. خدا بیامرزد خانم آقا را او آخر جلسه هایش از پیامبر(ص) و ائمه(ع) هم صحبت می کرد. گفتم هر چه بلدم از او یادگرفته ام. می گفت قبل از اینکه پیامبر(ص) اسلام را تبلیغ کند. زن ها هیچ حق و حقوقی نداشته اند. دخترها را زنده بگور می کرده اند. زن ها را همراه خانه و لوازمش به عنوان ارثیه برمی داشته اند. زن ها هم حق شکایت نداشته اند. وقتی پیامبر(ص) مبعوث شد. اسلام را بین مردم جا انداخت و به زن ها ارزش داد. زن ها مثل مردها دارای حق و حقوق مستقل شدند. دختر رحمت شد و پسر نعمت. رحمتی که مورد سؤال واقع نمی شد. زن ها هم مثل مردها ارث می بردند. سرتان را درد نیاورم…
امام(ره) هم به زن ها ارزش داد. کی شوهرم اجازه می داد من درس بخوانم؟ آن هم با چند بچه قد و نیم قد. کجا می توانستم درس بخوانم؟ من که رویم نمی شد مدرسه بروم. امام(ره) دستور تشکیل نهضت سواد آموزی را داد. به برکت خانم آقا می توانم بخوانم. یعنی امسال به برکت امام(ره) خواهم توانست بنویسم؟…»
سمیرا سراسیمه وارد خانه مادر شد. بوی دود متصاعد شده از لباس هایش مشام را می سوزاند. گرد و خاک روی چادرش نشسته بود. کمرش را به دیوار پذیرایی تکیه داد و آرام روی زمین فرود آمد. مادر حسابی ترسید. جلو رفت. صورت سمیرا را درون دست هایش گرفت. چشم در چشم او انداخت و گفت:«بگو ببینم چه اتفاقی افتاده که اینطور بهم ریختی؟ زبان باز کن دختر، نصفه جانم کردی.»
سمیرا توان حرف زدن نداشت. با دستانش اشاره کرد که آب می خواهد. مادر بلند شد. لیوان آبی آورد. سمیرا لیوان آب را یک نفس سرکشید. نفسی تازه کرد و گفت:«مادر جان، یادت می آید یک سال پیش همین جا نشسته بودی و به احمد آقا گفتی؛ خوردن مال حرام عاقبت ندارد؟» مادر با بی حوصلگی گفت:«بله، یادم است. خب که چی؟»
سمیرا آهی کشید و گفت:«امروز با احمد آقا به یک شنبه بازار رفتیم. خریدمان را انجام دادیم و از آنجا بیرون آمدیم. با صدای مهیب انفجاری به پشت سرمان برگشتیم و نگاه کردیم. دودی بود که به آسمان می رفت و آتش زبانه می کشید. صدای جیغ زن ها و فریاد مردها بلند بود. همه وحشت کرده بودند. همدیگر را هل می دادند. هر کس به فکر نجات جان خودش بود. نزدیک بود پیرمردی زیر دست و پا جان دهد. احمد به طرفش دوید و با هزار مصیبت نجاتش داد. بیست دقیقه ای طول کشید تا آتش نشانی رسید.»
مادر حرف سمیرا را قطع کرد و گفت:«الان احمد آقا کجاست؟» سمیرا دست و پایش می لرزید. بلند شد. به علامت برمی گردم، سر و دستش را تکان داد و به طرف آشپزخانه رفت. لیوان دستش را پر آب کرد. چند عدد خرما برداشت. بسم الله گفت. آب را با سه نفس سرکشید و در آخر الحمدلله را به زبان آورد. بسم الله دیگری گفت و خرمایی در دهان گذاشت. به پذیرایی برگشت.
مادر آشفته شده بود. جلو مادر نشست. دستانش را درون دستش گرفت. آن ها را بالا آورد. بوئید. بوسید و گفت:«قربان مادر دل نازکم بشوم. احمدآقا من را اینجا پیاده کرد و به خانه خودمان رفت. تمام لباس هایش خاکی و گلی شده بود. رفت دوش بگیرد و لباس هایش را عوض کند. من را هم می خواست به خانه ببرد. گفتم شاید بچه ها اذیتت کرده باشند. اول بیایم اینجا سربزنم بعد احمدآقا بیاید دنبالمان. اذیتت نکرده اند که؟»
مادر سرش را به طرف اتاق خواب چرخاند و گفت:«نه مادر، طفلکی هایم بازی کردند. خسته شدند و خوابیدند. حالا بگو ببینم بعد چه شد؟» سمیرا روسریش را باز کرد. نفس راحتی کشید و گفت:«هیچی مادر، از غرفه ها چیزی باقی نماند. آنقدر هم شلوغ نبود. اگر مردم هوای همدیگر را می داشتند و به جای ترسیدن، آرامششان را حفظ می کردند. دست و پاهایشان نمی شکست.»
مادر دستش را روی سرش گذاشت و گفت:«حالا مادر کسی هم در آتش سوخت؟» سمیرا سکوت کوتاهی کرد. بعد گفت:«همه زود متوجه شعله ها شدند؛ امّا نمی دانم چرا نتوانستند آتش را مهار کنند؟ مردم که همان اول فرار را بر قرار ترجیح دادند. البته به نظر می رسید برای مهار شعله های آتش، کاری از دستشان برنیاید. فروشنده ها هم که دیدند نمی توانند آتش را مهار کنند از معرکه گریختند. ما بیرون بودیم. اصلاّ نمی شد داخل بازار برگردیم. فروشنده ها یکی از غرفه داران را دیده بودند که تلاش می کرده تا اجناسش را نجات دهد. هر چه به او گفته بودند این ها را رها کن. جانت را نجات بده، قبول نکرده بود. کسی ندید از بین شعله های آتش بیرون بیاید. تلاش آتش نشان ها هم سودی نداشت. آتش مهار نشد. بازار در آتش سوخت.»
احمد نفس راحتی کشید. خنده ای از ته دل کرد و گفت:«مادر جان، حسابی ترساندیدم.» دستی روی ته ریش قهوه ایش کشید. سرش را پایین انداخت. به گلهای رنگی فرش خیره شد و گفت:«مادر جان، چه بگویم. راستش ما هم چند دفعه کلاه سرمان رفته تا یاد گرفتیم چطور خرید کنیم. دفعه اولی که سمیرا خانم هوس خرمای کارتنی کرد. فروشنده ی میانسال سیه چرده، نایلون خرما را از داخل جعبه درآورد و دور تا دورش را نشانمان داد. حتی من خرماها را از روی نایلون لمس کردم؛ امّا چشمتان روز بد نبیند. وقتی سمیرا خرماها را داخل ظرفی خالی کرد تا بشوید. خرماهای وسط پاکت خشک و سفت بود، برخلاف خرماهای اطرافش. ما گذشتیم.»
گفتیم:«حلالش. حتماً نمی دانسته او که فروشنده است دیگر خبر از داخل تک تک کارتن ها ندارد. خودمان باید حواسمان را جمع می کردیم. دفعه بعد از فروشنده می خواهیم وسط خرماها را هم نشانمان بدهد.»
مادر چشمانش گرد شد. با تعجب پرسید:«مگر می شود مادر؟ چیدمان جعبه اش بهم می خورد. امکان ندارد اجازه بدهد این کار را انجام دهید.»
احمد سرش را بلند کرد و رو به مادر گفت:«امکان که دارد مادر جان؛ امّا فروشنده برای بار دوم شانس آورد.» مادر پرسید:«چطور؟ یعنی خرما نخریدید؟»
احمد لبخند تلخی زد و گفت:«چرا مادر جان، خریدیم و چه خریدنی! از جلو تک تک خرمافروش ها رد شدیم. قیمت پرسیدیم. به هزار تومان کم و زیاد قیمت ها یکی بود. به جوانی سیه چرده با موهای کوتاه فرفری رسیدیم. خرماهای داخل سینی روبرویش، تازه و شیره دار بود. برق می زد. قیمت پرسیدیم. از بقیه ارزانتر می گفت. داشتم فکر می کردم، بخرم یا نه که تلفن همراهم زنگ خورد.
جوان پرسید:«آقا می خواهید برایتان بیاورم؟» در حالی که تلفنم را جواب می دادم، گفتم:«ممنون می شوم، یک جعبه از همین هایی که داخل سینی هست.»
صورتم را به طرف محوطه برگرداندم. جوان خیلی تند و فرز یک جعبه خرما آورد. زیر و رویش را نشان سمیرا داد. تا من به طرفشان برگشتم، جعبه خرما داخل پاکتی صورتی دست سمیرا بود و گفت:«آقا برویم؟» گفتم:«پولش چه؟ حساب کردی؟»
سمیرا چادرش را روی سرش جا به جا کرد و گفت:«بله آقا جان، حساب کردم.» خواستم از جوان تشکر و خداحافظی کنم که همان خرما فروش دفعه قبل با یک فنجان چایی از نیسان آبیشان پیاده شد و به طرف جوان آمد. انگار آب جوش روی سرم خالی کردند. ابروهایم درهم رفت. خداحافظی کرده و نکرده از آنجا دور شدیم.
نمی دانم خوب است یا بد؛ امّا عادت ندارم جنسی را که خریدم پس بدهم، مخصوصاً در مورد خوراکی ها. به خانه برگشتیم.
وقتی سمیرا خرما را داخل ظرف ریخت. اول از اینکه همه یک شکل، نرم و شیره دار هستند خوشحال شد. یکی از آن ها را شست و داخل دهانش گذاشت. من دستم را جلو بردم تا یکی بردارم که دیدم حالت چهره سمیرا تغییر کرد. خرما را کف دستش تف کرد و آن را داخل سطل انداخت. دهانش را شست و گفت:«ترشیده بود. احمد آقا، برو همینطور که هست پسش بده تا ادب شود. دیگر خرمای خراب و ترشیده دست مردم ندهد.»
سمیرا خودش می دانست باید تا هفته بعد صبر کنم. با فروشنده هم طی نکرده بودم که اگر مشکل داشت برایش پس می برم. در این صورت خیلی راحت فروشنده می توانست بگوید:«این ها را در جای گرم گذاشتید و ترشیده است.» حالا ما باید حرفمان را ثابت می کردیم.
برای همین به سمیرا گفتم:«همه اش را سرکه بریزد. جهنم و ضرر. این هم نتیجه ارزان خری، انبان خری. دفعه بعد نمی گذارم هیچ چیز حواسم را موقع خرید پرت کند.»
احمد آهی از ته دل کشید و ادامه داد:« بله مادر جان، این دفعه که شما سفارش خرما دادید، مثل دفعه های قبل اول از همه قیمت گرفتم. بین همه، قیافه نجیب جوانی به دلم نشست. جلو رفتم. قیمت پرسیدم. از همان اول موافقتش را گرفتم که کل جعبه را ببینم اگر مشکل داشت، همان جا پسش بدهم. پول جعبه خرما را دادم. خرماهای تمام جعبه را زیر و رو کردم. واقعاً خرمای خوبی بود. آن وقت برای شما هم یک جعبه برداشتم.»
مادر آه سردی از ته دل کشید و گفت:«نمی دانم چه بگویم پسرم. همه مردم دنبال یک لقمه نان هستند؛ امّا فراموش کرده اند، یک لقمه حرام زندگیشان را نابود می کند. شاید بدست آوردن هزار تومان از راه حلال سخت باشد که حتماً هم هست؛ امّا آنچنان خیر و برکتی دارد که میلیاردها تومان پول حرام ندارد. پول حرام شاید اولش به دهان مزه بدهد و کار راه بیاندازد؛ امّا هرگز عاقبت خوشی ندارد.»
ادامه دارد…