همه جا خلوت و ساکت شد. هشت ضلعی از شدت سرما به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف پایین آمدند و کنار او نشستند. روی زمین سفید شد. هشت ضلعی با چشمانی نیمه باز از دور سیاهی را دید که به او نزدیک می شد. سیاهی هر چه جلوتر می آمد بزرگتر می شد؛ قدش کوتاه بود. نزدیک پنجره شد. کنار پنجره سرش را روی زمین گذاشت. دست هایش را زیر سر قرار داد. پاهایش را زیر شکم جمع کرد. دمش را کنار تنش آورد. غوز کرد. چند صدای اوز اوز سوزناک از ته دلش کشید. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد. چشم هایش را بست.
بوی بدن سگ روی بینی هشت ضلعی نشست. هشت ضلعی، سگ را نگاه کرد. سؤال های زیادی دور سر هشت ضلعش به پرواز درآمدند:این وقت شب، در این برف، این سگ اینجا چه می کند؟ یعنی چه می خواهد؟ آیا حاجتی دارد؟
هشت ضلعی از پدرانش شنیده بود:ما(پنجره فولاد) را برای این اینجا گذاشته اند تا کسانی که عذر دارند و نمی توانند وارد حرم شوند از پشت پنجره به حضرت متوسل شوند و حاجتشان را بخواهند. حتی کسانی که عجله دارند و نمی توانند به حرم بروند، از پشت پنجره به آقا سلام دهند و بروند.
هشت ضلعی به سگ خیره شد. برف تمام سطح بدن سگ را پوشانده بود. از سیاهی و سفیدی بدنش هیچ چیز پیدا نبود. ناگهان صدای باز شدن در اتاق یکی از خادم ها سکوت صحن را شکست. خادمی از اتاقش بیرون آمد. روی چشمانش دست کشید. تا نزدیک پنجره آمد. همه جا را نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت و برگشت. چند دقیقه گذشت. دوباره همان خادم از اتاقش بیرون آمد. هشت ضلعی او را زیر نظر داشت:یعنی این خادم دنبال چه می گردد؟ شاید دنبال این سگ است.
هشت ضلعی همه چیز را می دید، می شنید و حس می کرد؛ امّا نمی توانست حرفی بزند. صدای قرچ و قروچ ناله گون برف ها از زیر پای خادم بلند شد. کمی بیشتر از قبل از اتاقش دور و به پنجره نزدیک شد. اطراف را مات و مبهوت نگاه کرد. دوباره زیر لب چیزی گفت و رفت.
مدتی گذشت. سگ کامل زیر برف مدفون شد. خادم سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. به پنجره نزدیک شد. تمام اطراف را نگاه کرد. مستأصل به پنجره تکیه داد و نشست. بلند گفت:خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟
ادامه دارد…
با شنیدن صدای اذان چشمانش را باز کرد. غم، چنان در وجودش رخنه کرده بود که نمی توانست از جایش بلند شود. با هزار زحمت بلند شد. نماز صبحش را خواند. با دل پر صدای حمید زد:«بلندشو نامرد.»
حمید سریع بلند شد و روی رختخواب نشست. چشمانش را مالاند. با تعجب به سمیه خیره شد و گفت:«دیگر چه شده؟ من چه کردم که خودم خبر ندارم؟»
سمیه با عصبانیت گفت:«حالا دیگر من را سر کار می گذاری؟ قول می دهی و زیرش می زنی؟»
حمید سرش را درون دستانش گرفت. موهایش را عقب و جلو برد و گفت:«خدایا من چه گناهی کردم که اول صبح اینطوری باید از خواب بیدار شوم؟»
سمیه جلو حمید نشست و گفت:«چه گناهی؟ شما که همیشه دم از ظلم ستیزی میزنی و به بهانه ظلم ستیزی با صاحبان مفت خور شرکتت کل می افتی و اخراج می شوی، بگو ببینم چرا در خوابم از اتوبوس پیاده نشدی؟»
حمید خنده ای کرد و گفت:«زن، برو. برو. دست بردار. آن حمید در خوابت، من نبوده ام. یک شیطان بوده شبیه من که می خواسته میانه ما را بهم بزند. الحمدلله که خواب بوده، اگر واقعیت بود خدا باید به فریادم می رسید. حالا بروم نمازم را بخوانم.»
حمید خم شد. پیشانی سمیه را بوسید و گفت:«اجازه هست خانم خانما؟»
سمیه خودش را کنار کشید و گفت:«بفرما.»
آن خواب حسابی ذهن سمیه را مشغول کرد. هر روز که سوار اتوبوس می شد به اسکنر نگاه می کرد و یاد آن خواب می افتاد. یک سال از آن جریان گذشت. در طی این مدت، کم کم و هر چند ماه بیست، سی و پنجاه تومان روی هزینه بلیط کشیدند. یک دفعه از دویست و پنجاه به پانصد تومان نرسید. آهسته، آهسته، طوری که مردم اهمیتی برای این مقدار کم قائل نباشند و صدای کسی در نیاید. هر کس هم اعتراض داشت، بقیه پشتش را خالی می کردند. مردم متحد و یک صدا نبودند. تا اینکه یک روز سمیه از تعجب دهانش باز ماند. هر کس بلیط کارت نداشت به جای پانصد تومان باید هزار تومانی به راننده می داد. یکی از راننده ها به حمید گفته بود:«این واقعاً ظلم است. ما هم راضی نیستیم. ولی مجبوریم این پول را از مردم بگیریم.»
وقتی حمید صحبت راننده را برای سمیه تعریف کرد، سمیه رو به حمید شد و گفت:«خواب آن شبم را یادت هست؟»
حمید سرش را خاراند و گفت:«کدام شب؟»
سمیه خنده تلخی کرد و گفت:«همان شب که من از اتوبوس پیاده شدم و شما تنهایم گذاشتی.»
حمید خندید و گفت:«آهان. آهان. قضیه همان شیطان حمید نما را می فرمایید. بله؟»
سمیه گفت:«بله. آن زمان گفتی خوابم تعبیر ندارد. حالا چی؟ باز هم تعبیر ندارد؟ این که تعبیر شد. حتی پایش از خواب من هم فراتر رفت. این مردم ظلم دوست شده اند. باید جلو ظالم ایستاد هر جا که باشد وگرنه ظالم هرگز تا لحظه مرگ دست از ظلم برنمی دارد.»
اتوبوس با آن قد کشیده و رنگ آبی رسید. داخل ایستگاه نگهداشت. جلو رفتند. با صدای پیسّی در باز شد. خاک و دود از پشت اتوبوس به هوا بود. بلیط کارتش را بیرون آورد. مبلغ روی صفحه اسکنر را خواند. (پانصد تومان) تعجب کرد. کارتش را عقب نگه داشت. سوار شد. به صداها و زمزمه ها دقت کرد. «یعنی چه؟ تا دیروز کرایه اتوبوس دویست و پنجاه تومان بوده الان ناگهان شده پانصد تومان. این چه وضعی است؟» نگاهی به شوهرش انداخت و گفت:«نظرت چیست؟»
حمید روی صندلی دو نفره نزدیک در اتوبوس نشست و گفت:«بله، این ظلم بزرگی است. چقدر مردم را می دوشند. باید کاری کرد.»
چشمانش برق زد. کنار حمید روی صندلی نشست. دست حمید را درون دستش گرفت. نگاهی به خانم ها و آقایان داخل اتوبوس انداخت و گفت:«بیا؛ این ها هم ناراضی هستند. همه را راضی کنیم با هم از اتوبوس پیاده شویم و تا قیمت بلیط را به اول برنگردانند سوار هیچ اتوبوسی نشویم.»
حمید قبول کرد. سمیه با خانم های داخل اتوبوس صحبت کرد. همه پیشنهاد سمیه را پذیرفتند. آقایان هم قبول کردند. راننده متوجه همهمه داخل اتوبوس شد. از پشت فرمان داد کشید:«چه خبر است؟»
همه ساکت شدند. سمیه هاج و واج به اطرافش نگاه کرد. مسافران خیلی عادی، روی صندلی هایشان نشستند. سمیه سکوت را شکست و گفت:«اگر قیمت بلیط را به قیمت دیروز برنگردانید همه از اتوبوس پیاده می شویم و دیگر از اتوبوس استفاده نمی کنیم.»
راننده با شنیدن این حرف، چهره اش برافروخت. ترمز سیخی کشید. اتوبوس وسط جاده ایستاد. در با صدای پیسّ کشیده ای باز شد. خاک های بلند شده از کف جاده به داخل هجوم آورد. مسافران به سرفه افتادند. راننده داد زد:«هر کس می خواهد اعتصاب کند و پیاده شود. بفرما. هری. راه باز است و جاده دراز.»
سمیه بی درنگ از اتوبوس پیاده شد. منتظر بقیه کنار جاده ایستاد. هیچ کس پیاده نشد؛ حتی حمید. راننده چندمتر جلوتر یکی از همکارانش را سوار کرد و با سرعت و بین گرد و خاک از جلو چشمان سمیه دور و محو شد. سمیه غم زده و ناراحت گفت:«حمید، انتظار نداشتم تو هم به من نامردی کنی. آدم های ترسو ظالم پرور هستند.»
نگاهی به مسیر آمده کرد و نگاهی به مسیر پیش رو. نه راه بازگشت نزدیک بود و نه راه رفتن. چاره ای نداشت. با کوله باری از غم کنار جاده حرکت کرد.
ادامه دارد…
پدر قبل از اینکه دکمه آیفون تصویری را فشار دهد، روبه بچه ها گفت:«آبرو ریزی در نمی آورید. دست به آجیل و میوه نمی زنید.»
سحر که از سهراب و ستایش بزرگ تر بود گفت:«چرا بابا؟ خودت که آجیل نخریدی. چه میدانم برای گرانی بود یا این کمت نه اسمش چی بود؟ کمپ؟»
پدر اخم هایش را در هم کرد و گفت:«کمپین نه به آجیل. امسال آجیل را تحریم کردیم. هم من، هم شما و هم مادرتان.» مادر سرش را بالا آورد و در تأیید حرف پدر سرش را تکان داد. ستایش دستان کوچکش را بالا آورد. انگشتانش را به هم چسباند. می خواست به پدر بفهماند، اگر آجیل آوردند. او کم می خورد. سهراب هم دور لبانش را لیس زد. خواست چیزی بگوید که پدر دکمه آیفون را فشار داد.
خاله زری در را باز کرد. اسم خاله، زهرا بود؛ امّا از روزی که پولدار و با کلاس شده بود همه صدایش می کردند «زری». خودش هم این اسم را دوست داشت. با کمال احترام، وارد خانه مجلل خاله شدند. همه روی مبل های سلطنتی نشستند. خاله میوه و شیرینی آورد و تعارف کرد. بچه ها منتظر بودند خاله دوباره به آشپزخانه برگردد و آجیل بیاورد؛ امّا خاله نشست و خاطرات دوران کودکی پدر را برایش تعریف کرد. بچه ها تمام گوش شده بودند تا شاید اسمی از آجیل به میان بیاید. سحر وسط حرف ها کلمه کمپین را شنید. گوش هایش را تیز کرد. خاله گفت:«امسال ما هم به کمپین نه به آجیل پیوستیم و آجیل نخریدیم.»
ستایش خسته شد. پشت مبل های کنار دیوار رفت. روی زمین نشست و با گل های فرش بازی می کرد. ناگهان چشم هایش برق زد. گوشه دیوار یک پسته روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. می خواست با انگشتان کوچکش آن را مغز کند و داخل دهانش بگذارد. زورش نرسید. آن را داخل مشتش گرفت. جلو پدر ایستاد.
پدر گفت:«خانم خانما چی داخل مشتت داری؟» ستایش خندید و گفت:«به به» و مشتش را باز کرد. پدر از دیدن پسته تعجب کرد. گفت:«گلم این را از کجا آوردی؟» ستایش گوشه دیوار را نشان داد.
خاله رنگ صورتش پرید. از تنگنای بوجود آمده خودش را رها کرد. گفت: «دیروز همسایه آمده بود. بچه هایش آجیل می خوردند. حتماً از دست آن ها افتاده است.»
صورت پدر در هم رفت. ناراحت شد. پسته را از ستایش گرفت. روی زیر دستی میوه ها گذاشت. دستی روی سر ستایش کشید و گفت:«عزیزکم این پسته معلوم نیست صاحبش کی است. خوردنش اشکال دارد. شاید صاحبش راضی نباشد. ما لقمه حلال هم به زور از گلویمان پایین می رود.»
خاله من و منّی کرد. حرفش را قورت داد. می خواست چیزی بگوید. امّا هر حرفی می زد اوضاع خراب تر می شد. دستش را به طرف زیر دستی میوه ها دراز کرد و گفت:«بفرمایید.»
پدر، ستایش را بغل کرد. بلند شد و گفت:«تشکر خاله جان. دیگر رفع زحمت کنیم.»
وقتی از خانه خاله بیرون رفتند. مادر کنار گوش پدر گفت:«خاله خانمتان چه فکری کرده است؟ یعنی گوش های ما اینقدر دراز شده است؟ واه واه کمپین نه به آجیل. نه، ما گدا گشنه نیستیم.»
پدر گر گرفت. رنگ صورتش آتشی شد. رو به مادر کرد و گفت:«زن، خوبیت ندارد، پشت سر مردم حرف بزنی. حالا کی گفته ما گدا گشنه ایم؟»
مادر وقتی قدری از خانه خاله دور شدند به پدر گفت:«خاله گرام شما با رفتارش.کاسه بلور پر آجیلی با آن دستمال سفید رویش، پشت مبل ها روی عسلی ندیدی؟ صد در صد پسته از داخل آن بیرون افتاده بود. خاله شما حتماً فکر کرده اگر تعارفمان کند ته ظرف را در می آوریم که به کمپین پیوسته بود.»
شوهرش ساعت شش عصر به شرکت رفت. قبل از اینکه برود مادرش را به خانه شان آورد تا خانم باردارش تنها نباشد. عروس روی تخت خوابید. مادر شوهر، تشکی روی زمین انداخت و گفت:«دکتر گفته روی تخت بخواب؛ امّا عادت ندارم. نمیدانم شاید می ترسم وسط شب غلت بزنم و روی زمین بیافتم.» سرش را هنوز روی بالش نگذاشته بود که صدای خر و پف در فضای کوچک ساختمان پیچید.
مهشید از روزی که باردار شده بود، شب ها خواب نداشت. دستش را زیر سرش گذاشت. به پهلوی راست خوابید و به صدای پارس سگ های بیرون گوش داد. صدایشان خیلی نزدیک بود. دوست داشت بلند شود و از پشت پنجره تماشایشان کند؛ امّا حال بلند شدن نداشت. می ترسید از صدای ترق و تروق الوار تخت، مادرشوهرش را بیدار کند. موجود کوچک داخل شکمش سر کیف بود. از این طرف به آن طرف شنا می کرد. مهشید با تمام وجودش حرکات او را لمس می کرد.
ناگهان با صدای چند بنگ بنگ بلند مادر شوهرش از جا پرید و مثل میخ روی تشکش ایستاد. صدای چند اوز اوز سوزناک، کشیده و آرام پا به داخل اتاق گذاشت. چند ثانیه بعد سکوت همه جا را پر کرد. چشمان مادرشوهر گشاد شده بود و از ترس تا چند دقیقه نمی توانست حرف بزند. مهشید هم حالی بهتر از او نداشت . روی تخت نشست و به پنجره خیره شد. دستش را روی شکمش گذاشت تا با حرارت دستش به جنین سرخوشش که حالا در گوشه ای از شکمش قلمبه شده بود دلداری دهد.
مادر شوهرش به طرف پنجره رفت. با دستان چروکش پرده را کنار زد. بیرون را نگاه کرد و گفت:«آخ، بمیرم. این سگ های ولگرد بیچاره کاری به کسی نداشتند، چرا آن ها را کشتند؟ دارند لاشه هایشان را با نیسان شهرداری می برند.»
مهشید ابروهایش را در هم کرد و گفت:«حتماً بخاطر اعتراض همسایه ها بوده است. از سگ های فانتزی و کوچک خارجی نمی ترسند؛ امّا از این سگ ها می ترسند و می گویند وحشی هستند. آخر مادر جان شما بفرما مگر سگ اهلی هم داریم؟»
مادر شوهر روسریش را کمی عقب و جلو برد. گره اش را درست کرد و گفت:«چه می دانم مادر، خانه ای که سگ داخلش باشد فرشته ها از آن خانه فراری هستند و به آن نزدیک نمی شوند. فقط نگهداری سگ شکاری آن هم بیرون خانه و استفاده از آن برای شکار اشکال ندارد. آخر سگ نجس العین است. یعنی همه اعضای بدنش نجس است. ولی خدا همین سگ را آفریده تا در سیر طبیعت تأثیرگذار باشد. نه اینکه به جای بچه شان آن را در آغوش بگیرند. نمی دانم نجس و پاکی برایشان مهم نیست؟»
ناگهان درد درون شکم مهشید پیچید. چشمانش را روی هم فشار داد. گوشه لبش را از شدت درد گزید و گفت:«کاش حداقل به فکر خودمان بودیم و اینقدر در چرخه طبیعت دستکاری نمی کردیم.»
مادر شوهر که متوجه تغییر صدای مهشید شد، پرده را روی پنجره انداخت. رو به او شد و گفت:«مهشید جان، حالت خوب است؟» با دیدن حال بد او، دستانش را روی سرش کوبید و ادامه داد:«خاک بر سرم شد. نکند برای بچه ات مشکلی پیش آمده باشد؟»
مهشید برای روحیه دادن به مادر شوهرش، لبخندی زد و گفت:«نه، إن شاءالله. می روم حمام دوش می گیرم حتماً بهتر می شوم.»
مادر شوهر دلش آرام نمی گرفت. دستان مهشید را درون دستش گرفت و گفت:«الان می روم به شهرداری زنگ می زنم و به باد فحش می گیرمشان. اگر یک تار مو از سر نوه ام کم شود خودشان می دانند و من. آخر این وقت شب وسط محل باید سگ بکشند؟ نمی گویند با سر و صدایشان ممکن است کسی سنگ کوب کند؟ یا زن بارداری بچه اش سقط شود؟»
مهشید نمی توانست صاف بایستد. با پشت خمیده به طرف حمام رفت. آب گرم حالش را جا آورد. دردش کمتر شد. زیر دوش مدام به یاد سگ ها بود. صدای سوزناک قبل مرگشان درون سرش پیچ و تاب می خورد. با حالی گرفته، حوله اش را پوشید و از حمام بیرون رفت. زیر پایش را نگاه کرد. دوست نداشت کف پایش را روی سرامیک سرد بگذارد. سردی آن ها او را به یاد لاشه سرد و بی جان سگ ها می انداخت. یک پایش را بلند کرد و روی پادری گرد جلو در حمام گذاشت. خواست دمپایی حمام را از پای دیگرش بیرون کند که سرش گیج رفت. همه جا تیره و تار شد. پادری سر خورد و مهشید با شکم نقش بر زمین شد.
مادر شوهرش به طرفش دوید. زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. ناراحت شد. گفت:«مهشید، چرا مراقب نیستی؟ طوریت نشد؟»
ترس تمام وجود مهشید را گرفت. غم های دنیا روی قلبش نشست. دستش را روی شکمش گذاشت. هیچ حسی نداشت. جنینش از شور و جنبش افتاده و حتی از ترس گوشه شکمش در خودش جمع نشده بود؛ امّا نمی خواست مادر شوهرش را نگران کند. خنده ای کرد و گفت:«نه. چیزی نیست.» رفت لباسش را عوض کند که حس کرد بندی داخل شکمش پاره شد. با سرعت به طرف دستشویی رفت. از دستشویی که بیرون آمد. تمام صورتش از اشک خیس شده بود.
چهره مادر شوهر در هم رفت. بر سر و صورت خودش می زد و می گفت:«حالا جواب شوهرت را چه بدهم؟»
مهشید دستانش را روی صورتش گرفت و بلند بلند گریه کرد. مادر شوهر جلو رفت. سر مهشید را در آغوش گرفت. در حالی که اشک روی صورت هر دوشان جاری بود، گفت:«سگش را کس دیگر می کشد ما باید تاوانش را پس بدهیم. امشب چه شب سگی ای بود.»