#قسمت_اول
#چرا_سکوت
مادر پدر بزرگ، #ساکت گوشه اتاق نشسته بود.
چند ساعتی از آمدنش می گذشت.
سمیه رو به مادر کرد و پرسید:«مامان، نه نه آقا لال است؟ از وقتی آمده یک کلمه حرف نزده.»
مادر خنده ای کرد. دستی روی سر دختر کشید. گفت:«نه دخترم، لال نیست. بلکه حرف زدنش را جزو اعمالش #حساب می کند. دوست ندارد حرفی بزند که فردای #قیامت به خاطرش #عذاب بشود. برای همین فقط جایی که به او مربوط می شود حرف می زند.»
قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ :
مَنْ رَأَى مَوْضِعَ كَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيه
رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آن جا که به او مربوط باشد.
الکافی ج2 ص116
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
هنوز خورشید درست بالا نیامده بود. سمیه همراه مادر شوهر به طرف آزمایشگاه، پیاده به راه افتادند. به میدان رسیدند. سوار تاکسی شدند. مادر حمید خواست کرایه را حساب کند. دستش را داخل کیفش برد و یک اسکناس بیرون آورد. راننده پول خرد خواست. سمیه با چند سکه ای که از قبل آماده کرده بود، کرایه را حساب کرد.
وقتی پیاده شدند، مادر حمید حسابی کیفش را گشت. سکه ای پیدا کرد. به سمیه داد و گفت:«حداقل کرایه خودم را حساب کنم.» سمیه هر چه اصرار کرد. فایده نداشت و مادرشوهر پول را پس نگرفت.
سمیه بعد نهار قضیه کرایه را برای حمید تعریف کرد و گفت:«مامان به خاطر من آمده بود. حتماً کرایه را ببر و پس بده.»
حمید خنده ای کرد و گفت:«آدم گاهی وقت ها باید جلو بزرگترش کم بیاورد. تو باید این پول رو بدون چون و چرا قبول می کردی. چون بزرگترها دوست دارند جلو کوچکترها کم نیاورند. کوچکترها گاهی برای اینکه بزرگترها شکسته نشوند و سرخورده نگردند باید کوچکی کنند.»
احمد در حالی که تبسمی روی لبانش بود، در را باز و دست چپش را به طرف داخل دراز کرد و گفت:بله دیگر، وقتی وسط صحبت هایت ول کنی بروی من هم پشت در منتظرت می نشینم تا اگر دیر کردی بیایم دنبالت. حالا بفرما داخل، دم در زشت است. مصطفی یا الله گویان وارد خانه شد. به اتاق کوچک گوشه حیاط رفتند.
احمد بلند شد تا از اتاق بیرون برود. مصطفی دستش را گرفت و گفت:کجا؟ احمد گفت:خب بروم چایی، صبحانه ای، چیزی بیاورم.
مصطفی اخم کرد و گفت:لازم نکرده. مثل اینکه می خواهی حاج خانم از خانه بیرونم کند. بنشین بقیه ماجرا را برایت تعریف کنم و بروم که حاج خانم الان منتظرم است.
احمد دو زانو روبروی مصطفی نشست. مصطفی به چشمان مشکی احمد خیره شد و گفت:تا کجا گفته بودم؟ آهان. تا آنجا که برای دفعه دوم بیرون رفتم و چیزی ندیدم. دوباره به اتاق برگشتم. سرم را روی میز گذاشتم و با وجود استرس و اضطرابم زود خوابم برد. این دفعه حضرت را دیدم که با عصبانیت فرمودند:«مگر نگفتم برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. سراسیمه از اتاق بیرون رفتم. مثل دفعه های قبل در آن سرما قو هم نمی پرید. ترسیدم به اتاقم برگردم. کنار پنجره فولاد رفتم به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و نشستم. دست هایم را زیر بغل بردم و بلند گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟» هنوز حرفم تمام نشده بود. که دیدم برف ها تکان خورد و سگی از زیر آن ها بیرون آمد. اول ترسیدم. بلند شدم. کمی عقب رفتم. سگ جلو رفت و من هم پشت سرش. تا به چاه رسیدیم. فهمیدم احتمالاً توله هایش داخل چاه افتاده اند. بعد هم سراغ شما آمدم.
مصطفی بلند شد. دستان دراز شده احمد را درون دستانش فشرد و گفت:این هم الوعده وفای ما. حالا اجازه مرخصی می فرمایید؟
احمد خندید و گفت:اختیار دارید. اجازه ما هم دست شماست. احمد تا کنار در مصطفی را بدرقه کرد. در را بست. پشت در نشست. دلش پرواز کرد. به طرف حرم رفت. پشت پنجره فولاد ایستاد. دست بر سینه سلام کرد. دستش را دور گردن هشت ضلعی، گره کرد. روی شبکه ها نشست. بوی بهشت، بوی عطر امام به این سو و آن سو پرواز می کرد.
هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی هم دورادور ایستاده و با عرض ادب، سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.
رد پاهایشان نقاط سیاهی را در دل سفید برف بر جا می گذاشت. مصطفی گفت:صحن خلوت بود و همه جا ساکت. سرم را روی میزم گذاشتم تا چرتی بزنم. امام رضا علیه السلام را در خواب دیدم که می فرمود:«چرا خوابیدی؟ بلند شو برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. بلند شدم. به طرف پنجره فولاد رفتم. چشمانم را مالاندم. هوا سرد بود. برف شدیدی پا گرفته بود. دور تا دور صحن را نگاه کردم. هیچ کس نبود. زیر لب گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی بود. اینجا کسی نیست.» دوباره به اتاقم برگشتم. به همان حالت خوابیدم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا خوابم برد. دوباره حضرت را به خواب دیدم که گرفته تر از دفعه قبل فرمودند:«مگر به تو نگفتم برو کنار پنجره فولاد؟» دوباره از خواب پریدم. بلند شدم. چشم هایم را چند بار محکم باز و بسته کردم تا خواب کامل از سرم بپرد. به طرف پنجره فولاد رفتم. نزدیکش شدم. چیزی ندیدم. زیر لب گفتم:«خدایا امشب چه اتفاقی افتاده؟ این چه خوابی است؟» و به اتاقم برگشتم.
مصطفی و احمد به دو راهی رسیدند. مصطفی عجله داشت. می خواست زودتر سر پستش برگردد. احمد بازوی مصطفی را گرفت و با دست دیگرش به گونه پر موی خودش زد و گفت:مصطفی این تن بمیرد بقیه اش را تعریف کن بعد برو.
مصطفی همانطور که احمد بازویش را گرفته بود. احمد را در آغوش گرفت و کنار گوشش گفت:احمد جان ممنون از وقتی که گذاشتی. الان باید بروم سر پستم. صبح قبل از اینکه به خانه بروم می آیم بقیه اش را برایت تعریف می کنم. خوب است؟
احمد بازوی مصطفی را رها کرد. چشمکی زد و گفت:پس صبح منتظرت هستم.
مصطفی به صحن برگشت. هشت ضلعی او را دید که تنها به طرفش می رفت. مصطفی به پنجره رسید. انگشتانش را داخل شبکه ها فرو کرد. همه جا تاریک شد. هشت ضلعی جایی را نمی دید. تن سردش گرمای کف دست مصطفی را گرفت. مصطفی ناله می کرد و از حضرت تقاضای بخشش داشت. اشک از چشمانش جاری شد. روی هشت ضلعی ریخت. بدن طلایی هشت ضلعی را مور مور کرد. صدای اذان از گلدسته ها بیرون آمد. مصطفی به حضرت سلام داد. به طرف اتاقش رفت تا برای نماز آماده شود.
خورشید رنگ های زنده و نشاط بخشش را روی ابرها پاشید. آسمان زنده شد. مصطفی پستش را به همکارش تحویل داد. به طرف خانه احمد حرکت کرد تا به وعده اش وفا کند. انگشتش هنوز روی زنگ در بود که در باز شد. مصطفی خنده ای کرد و گفت:احمد جان، مثل اینکه پشت در نشسته بودی؟
ادامه دارد…
سگ، صدای خادم را شنید. از جایش بلند شد. تکانی به خود داد تا برف ها از روی بدنش بریزد. خادم یک لحظه ترسید. بلند شد. به سگ زل زد. به راز خوابش پی برد. سگ حرکت کرد و خادم پشت سرش راه افتاد. سگ و خادم از جلو چشمان هشت ضلعی دور و دور و دور شدند.
سگ رفت و رفت تا بالای سر چاهی رسید. آنجا زانو زد و نشست. تاریکی آرام آرام بقچه اش را می بست. خادم به سگ اشاره کرد و گفت:اینجا بمان. باید بروم کمک بیاورم. هر چند قوی هستم و هیکلی؛ امّا تنهایی نمی توانم کمکت کنم.
سگ صدای ملتمسانه ای کرد و سرش را روی دستانش گذاشت و به خادم که فرز و چابک گام بر می داشت چشم دوخت. خادم به خانه یکی از دوستانش رسید. می دانست او در این ساعت از شب مشغول عبادت و بیدار است. زنگ در خانه شان را زد. دوستش در را باز کرد. با دیدن او پرسید:مصطفی، اتفاقی افتاده؟ الان شما نباید داخل حرم باشی؟
مصطفی با عجله جواب داد:بله احمد جان، مأموریتی دارم که باید به کمکم بیایی. فوراً یک طناب و چند گونی بردار. لباس کارت را بپوش و بیا بیرون.
احمد سریع لباس پوشید. یک طناب و چند گونی نخی برداشت و همراه مصطفی حرکت کرد. به چاه رسیدند. احمد طناب را دور کمر باریکش بست. داخل چاه شد. گونی را چند دفعه پر کرد و بالا فرستاد. مصطفی آخرین توله را از چاه در آورد. با تمام قدرت طناب را کشید. احمد از دل سیاه چاه بیرون آمد. مصطفی توله ها را با گونی ها خشک کرد و به مادرشان سپرد. سگ دمی برایشان تکان داد. با حرکات سر تشکر کرد و همراه توله هایش از آنجا دور شدند.
احمد از مصطفی پرسید:از کجا فهمیدی توله های این سگ داخل چاه افتاده اند؟
مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت:من نفهمیدم. خدا من را ببخشد برای کاهلی که کردم.
احمد چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید:مگر چه کردی؟
مصطفی با مهربانی دستی پشت احمد زد و گفت:راه بیافت که زودتر باید برگردم. بین راه برایت تعریف می کنم.
ادامه دارد…