21 آذر 1397
یکشنبه بازار خیلی خلوت تر از هفته قبل بود. سمیه نمی دانست خلوتی بازار به خاطر سرماست یا دلیل دیگری دارد. با خواهرش وارد غرفه ای شدند. غرفه روبروی در ورودی قرار داشت. میزی آخر غرفه گذاشته بودند. خانمی روی صندلی پشت میز نشسته بود. میز و صندلی آنجا ذهن… بیشتر »
نظر دهید »
07 آذر 1397
اواخر اسفند بود. کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه در تکاپو بودند. سمیه با پدر و مادرش به بازار رفتند. این بازار با قبلی فرق داشت. مسقف و پر از مغازه بود. نور از سوراخ دایره ای وسط سقف های ضربی پایین می آمد و صورت خریداران را روشن می کرد. پرزها و غبارهای… بیشتر »
05 آذر 1397
حتماً الان می پرسید: سمیه چرا بازار نمی رفت؟ جانم برایتان بگوید. سمیه پنج ساله بود. مادر صدایش کرد و گفت:«برو از خاله نخود سیاه بگیر. می خواهم ناهار درست کنم. نخود سیاهمان تمام شده.» سمیه چشمی گفت، چادر سفید گل گلش را سرکرد و از خانه بیرون رفت. پدر و… بیشتر »
27 آبان 1397
سمیه نیمی از سیرها را پاک کرد. خسته شد. با عصبانیت چاقو را روی سیرهای داخل سینی پرت کرد. بلند شد. به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت و شماره خانه سمیرا را گرفت. تلفن زنگ می خورد و او زیر لب کلماتی را نیمه جویده با خشم به بیرون پرت می کرد. سمیرا جواب نداد.… بیشتر »