حتماً الان می پرسید: سمیه چرا بازار نمی رفت؟ جانم برایتان بگوید. سمیه پنج ساله بود. مادر صدایش کرد و گفت:«برو از خاله نخود سیاه بگیر. می خواهم ناهار درست کنم. نخود سیاهمان تمام شده.» سمیه چشمی گفت، چادر سفید گل گلش را سرکرد و از خانه بیرون رفت.
پدر و مادرش هر وقت جایی می رفتند که بچه، دست و پا گیرشان بود، او را دنبال نخود سیاه به خانه خاله اش می فرستادند. در یک کوچه بن بست، همسایه دیوار به دیوار بودند. زیاد پیش می آمد مادر سمیه برای پختن غذا موادی را کم داشت و سمیه را می فرستاد تا از خاله قرض بگیرد. همیشه هم می گفت:« زود برگرد. با بچه های خاله مشغول بازی نشوی و دیر نکنی.» امّا وقتی او را دنبال نخود سیاه می فرستاد، خاله مدام او را سرگرم می کرد و می فرستاد با بچه هایش بازی کند. گاهی با صدای سمیه که می گفت:«خاله پس این نخود سیاه چی شد؟» داخل کابینت و شیشه ها را می گشت تا نخود سیاه پیدا کند. بعد از یکی دو ساعت، مادر برمی گشت و می گفت:«خواهر چرا نخود سیاه را ندادی سمیه بیاورد؟» خاله با لبخند و چشمکی مرموز، جواب می داد:«انگار تمام کردیم.» امّا این دفعه سمیه زود برگشت و گفت:«خاله خانه نیست.»
البته فکر نکنید مادر سمیه همیشه از این شیوه استفاده می کرد. نه، او از تکنیک های دیگری هم استفاده می کرد. بعدها سمیه فهمید، این شیوه ها همه جا مورد استفاده قرار می گیرد؛ در مدارس، ادارات و … فقط تغییرات ظاهری برای گمراهی مخاطب به آن ها اضافه می شود.
مادر چاره ای نداشت. لباس های سمیه را عوض کرد. دستش را گرفت و به بازار روز رفتند. بازار غوغا بود. دو طرف خیابان دست فروش ها بساط پهن کرده بودند و مردم بین بساط آن ها دنبال مایحتاجشان می گشتند. مادر سمیه دست او را رها کرد تا میوه سوا کند. میوه فروش جار زد:«بدو… بدو… ارزونش کردم… آتش زدم به مالم… گور پدر عیالم….» در چشم برهم زدنی دور مادر سمیه شلوغ شد. سمیه فقط سیاهی چادرها و شلوارها را می دید. بین جمعیت مادرش را گم کرد. ترسید. دنبال مادرش گشت. با دست های کوچکش پارچه های سیاه را کنار زد؛ امّا مادرش نبود که نبود.
حسابی ترسیده بود. یادش آمد مادر گفته بود:«اگر جایی رفتیم و گم شدی برو پیش آقای پلیس. آدرس خانه و اسم و فامیلت را به او بگو. او ما را پیدا می کند.» قطرات اشک روی صورتش جاری بود. تا آخر بازار رفت. پلیسی انتهای بازار دورتر از مسیر رفت و آمد مردم ایستاده بود. جلو رفت. پلیس پشت به بازار و سمیه رو به آن و روبروی او ایستاد. چشمانش سرخ شده بود. آب بینیش را با روی آستینش گرفت. نگاهش داخل جمعیت دنبال مادرش می دوید. بریده بریده و هق هق کنان اسمش را گفت:«من… گم… شدم… اسمم… س…می…ه…» ناگهان مادرش را بین جمعیت دید. جلو رفت. با آخرین توانش صدا زد:«مامان… مامان… » مادر او را دید. قدم هایشان را تند کردند. مادر دستش را گرفت. از پلیس تشکر کرد و به خانه برگشتند. اولین خاطره سمیه از بازار با تلخی گم شدن بین هیاهوی جمعیت همراه شد.
و امّا خاطره بعدی…
سمیه نیمی از سیرها را پاک کرد. خسته شد. با عصبانیت چاقو را روی سیرهای داخل سینی پرت کرد. بلند شد. به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت و شماره خانه سمیرا را گرفت. تلفن زنگ می خورد و او زیر لب کلماتی را نیمه جویده با خشم به بیرون پرت می کرد. سمیرا جواب نداد.
سمیه باید هر طور شده جریان را برای کسی تعریف می کرد تا اعصابش کمی آرام شود. شماره خانه مادر را گرفت. دست هایش بوی سیر گرفته بود. از هر چه سیر و سیر فروش بود، بدش می آمد. می خواست دست هایش از او دور شوند تا شاید فراموشی او را فرا بگیرد. سمیرا گوشی را برداشت. سمیه با تندی سلامی کرد و گفت:«تو هم که همیشه خانه مامان افتاده ای. نمی توانی در خانه خودت بند شوی؟»
سمیرا خنده ای کرد و گفت:«سلام سمیه خانم، سلام به روی ماهت. این چه برخوردی است که با ته تغاری مامان داری؟ اگر مامان بفهمد؛ حتماً گوشت را می برد و می گذارد کف دستت.» بعد خنده بلندی کرد و ادامه داد:«خین بیاد.» این چند جمله آخر، جملاتی بود که سمیرا موقع عصبانیت سمیه به کار می برد و همیشه هم جواب می داد و آرامش برقرار می شد. سمیه آرام تر شده بود. گفت:«خبه خبه. دختر لوس خود شیرین. اصلاً اگر با هم رفته بودیم یک شنبه بازار حالا اعصاب من اینقدر خط خطی نبود.» سمیرا آهسته و با لحنی کودکانه گفت:«خب تقصیر من چیه؟ حالا چه عجله ای بود؟ می گذاشتید هفته بعد که احمد آقا هم بود و چهارتایی با هم می رفتیم. حالا چی شده که اینقدر به هم ریختی؟»
سمیه به دست هایش خیره شده بود. بویی که از آن ها متصاعد می شد باعث نفرتش بود. از اول قضیه تا آخر را برای خواهرش تعریف کرد. سمیرا گفت:« خواهر، از بس خرید نرفتی یک بار هم که می روی، بازار را می گندانی. چرا موقع خرید چشم هایت را باز نمی کنی تا قشنگ ببینی چی می خری تا بعد از خریدت راضی باشی و زمین و آسمان را به باد فحش و ناله و نفرین نگیری. به نظرم، پولی که شما دادید بیش از این نباید انتظار داشته باشی. به قول قدیمی ها هر چه پول بدهی آش به کاسه ات می کنند.»سمیرا یک نفس حرف می زد و به سمیه اجازه نمی داد حتی کلمه ای اعتراض کند یا حرفی بزند:«نه، می گویی کلاه سرت گذاشتند. باشد. در عوض دفعه بعد چشم هایت را باز می کنی تا دیگر کلاه سرت نرود.» سمیه فکر کرد سمیرا راست می گوید. بیشتر خریدهایش را او انجام می داد و سمیه گاهی با شوهرش برای تنوع به بازار می رفت. بالاخره با هم قرار گذاشتند هفته بعد به یک شنبه بازار بروند.
حتماً الان می پرسید: سمیه چرا بازار نمی رفت؟ جانم برایتان بگوید…
ادامه دارد…
کنار پارک بزرگ شهر غوغایی برپا بود. دست فروش ها و دوره گردها آنجا بساط پهن کرده بودند. صدای همهمه درهم و برهمی به گوش می رسید. گاهی صدای بلند دوره گردی مابین آن همه صدای درهم، واضح می شد:« بدو … بدو … برگه دارم… بلای جون باجناق.»
خریداران گاهی در گوشی با هم حرف می زدند. از قیمت مناسب و جنس خوب کالاها می گفتند؛ امّا نمی گذاشتند فروشنده متوجه شود. خریدشان را می کردند و بعد رو به فروشنده می پرسیدند:«یک شنبه هفته بعد هم اینجا هستید؟»
فروشنده ی سرد و گرم روزگار چشیده، از سؤال خریدار متوجه می شد قیمت و جنسی که آورده مورد پسند مشتری واقع شده و هفته آینده اگر خودش نیاید، چند نفری را به بازار خواهد فرستاد. لبخندی می زد و جواب می داد:«إن شاءالله»
مدتی گذشت. کاسبیشان حسابی گرفت. تقریبا همه مردم می دانستند یک شنبه بازار اگر سنگ هم از آسمان ببارد برقرار است. قیمت اجناسشان زیر قیمت مغازه داران بود. نه اجاره مغازه می دادند و نه مالیات. رد خور نداشت کسی به آنجا برود و دست خالی برگردد.
کاسبی مغازه داران حسابی کساد شده بود. مغازه داران کسادی را گردن یک شنبه بازار انداختند و صدای طبل حسادتشان بلند شد و صدایش به گوش شهردار رسید. شهردار برای خواباندن سر و صدا چند نفر را فرستاد تا بساط دست فروش ها را جمع کنند.
دست فروش ها به گرمی بازار دل بسته بودند و نمی توانستند در آن سوز سرما، از گرمایش دل بکنند. میوه و تره بار فروش ها، لباس فروش ها و بالاخره هر گروهی نماینده ای انتخاب کرده و آن ها را در امان خدا برای مذاکره به شهرداری فرستادند. بعد از مذاکرات طولانی و نفس گیر معلوم شد، آتش معرکه از گور چه کسی بلند می شود. نمایندگان پشنهاد دادند غرفه هایی در شأن مغازه داران ساخته و با قیمتی مناسب به آن ها اجاره داده شود. آن ها نیز در قبال این لطف بزرگ، سهم مشخصی از فروش آن روز را به شهرداری بپردازند. تا با این تدبیر، دست فروش ها نیز در کنار مغازه داران روزگار بگذرانند. با این ترفند همه می توانستند از گرمی بازار لذت ببرند. قرار داد نوشته شد و در آخر تبصره ای به آن اضافه شد که تا ساخته شدن غرفه ها، دست فروشان بازار را گرم نگه دارند که اگر سرد شود، گرم کردنش کار حضرت فیل است.
بعد از گذشت چند ماه غرفه هایی شکیل ساخته شد؛ چهار دیواریی بزرگ با دو در ورودی، پشت پارک بزرگ شهر. از هر در وارد می شدی، دورتادور سکویی یکپارچه بالاتر از کف زمین قرار داشت. هر دو متر، یک تیر فلزی به زمین و شیروانی بالای سر پیچ شده و بالای هر قسمت شماره ای با رنگ سیاه اسپری کرده بودند. سنگ فرش از بلند شدن خاک جلوگیری می کرد. چند سکو در وسط به همین شکل ساخته بودند. مابین غرفه ها آبراهی سیمانی قرار داشت که به بیرون چهاردیواری منتهی می شد.
چهار دیواری دیگری در وسط محوطه چشمک می زد که در ورودی کوچکی داشت. تابلویی به دیوار کنار درش نصب شده بود. روی آن نوشته بود،«ورود آقایان ممنوع.» امّا گاهی بعضی آقایان بدون توجه وارد می شدند و دید می زدند. پشت این محوطه، دستشویی زنانه و مردانه پشت به پشت هم قرار داشت. اتاقک کوچکی با دری شیشه ای و یک تخته فرش شش متری که روی زمین پهن کرده بودند، دیوار به دیوار دستشویی ها قرار داشت. سر در آن با خطی درشت نوشته بود،«نمازخانه». در کلّ این چهار دیواری دو نیمکت کار گذاشته بودند. یکی در همان محیط زنانه و دیگری بیرون آن با چند متر فاصله.
دست فروش ها بساطشان را از محل قبل جمع کرده و با کمی فاصله روبروی غرفه ها پهن کردند. مغازه داران هفته ای یک روز با اجاره ای مناسب به غرفه ها می آمدند. زیراندازی می انداختند. مثل دست فروش ها بساط پهن می کردند و از گرمی بازار حسابی گرم می شدند. هر وقت مشتری جنس بهتر و شکیل تری می خواست و قیمت برایش مهم نبود، آدرس مغازه شان را می دادند. دست فروش ها جار می زدند و مغازه داران ساکت و مؤدب منتظر مشتری می ایستادند. البته گاهی هم می نشستند.
سمیرا با چند شلوار روی دستش وارد اتاق شد. همیشه وقتی از خریدش راضی بود، به خانه مادر می آمد. تمام خریدش را وسط پذیرایی پهن می کرد و بازار فروشنده ها را داغ می کرد. بقیه هم دورش جمع می شدند و اگر خوششان می آمد، یا به او سفارش می دادند یا خودشان هفته بعد به یکشنبه بازار می رفتند.
سمیرا شلوارهای زنانه خوش آب و رنگ را روی زمین گذاشت. دستش را داخل پاچه یکی از آن ها برد. پارچه را میان انگشتانش لمس کرد و بلند بلند از قیمت و جنسش تعریف کرد. سمیه در اتاق کناری خواب بود. با صدای بلند خواهرش بیدار شد و به پذیرایی آمد. با لحنی عصبانی بلند گفت:«چه خبره خواهر!همه در و همسایه ها فهمیدند چهار تا شلوار خریدی.»
سمیه انگار صدای سمیرا را نشنید. از دیدن خواهر خوشحال شد. لبخندی روی لبانش نشست. بلند شد. دست سمیرا را گرفت و کنار خودش نشاند. یکی از شلوارها را به او داد و گفت:«ببین خواهر چه جنس خوبی دارد. قیمتش هم خیلی خوب است. مانتو سرمه ای که داشتی می توانی این را با آن بپوشی. این را برای تو خریدم. دوست داری؟ هر رنگ دیگری هم خواستی بگو خودم هفته بعد برایت می خرم.»
سمیه با چهره ای عصبانی و چشم هایی نیمه باز، سمیرا را نگاه می کرد. با دست، چشم هایش را فشار داد. با لحنی کمی ملایم تر جواب داد:«ممنون برایم شلوار خریدی؛ امّا هفته بعد قراره با شوهرم برویم یک شنبه بازار.» سمیرا بازوی سمیه را با دستش گرفت و خودش را به او چسباند و گفت:«حالا بهتر نیست با هم برویم؟ شاید مابین آن همه غرفه پیدایش نکنید.» سمیه خنده ای کرد و گفت:«باشد. شما ماشین دارید و ارباب هستید. موتور قراضه ی ما قابلتان را ندارد؛ امّا فکر نکنم، بشود با موتور رفت. بهتر نیست شما، ما را ببرید؟» هفته بعد شوهر سمیرا سر کار بود. سمیه از سمیرا آدرس غرفه را گرفت و با شوهرش سوار بر موتور به طرف یک شنبه بازار حرکت کردند.
هوا خیلی سرد بود. حمید مدام پاچه شلوارش را می کشید تا روی ساق پایش را بگیرد. سمیه به نظرش آمد اولین چیزی که باید بخرند، یک جوراب تو کرکی ساقه بلند مردانه است. از سوز سرما صورتش مثل یک تکه یخ شده بود. دستش را جلو بینی و دهانش گرفت و ها کرد. گرما داخل وجودش پیچید و از بین انگشتانش به بیرون فرار کرد.
بالاخره به بازار رسیدند. از در نزدیک پارک وارد شدند. از بین میوه فروش ها، دست فروش ها، خریداران و تماشاچیان گذشتند و به غرفه های لباس فروش ها رسیدند. سمیه سراغ جوراب تو کرکی را از چند غرفه گرفت. همه مدل جورابی داشتند؛ به جز تو کرکی. سمیه وسط یکی از غرفه ها داخل جعبه ای چند جوراب تو کرکی دید. فروشنده حساب، کتاب می کرد و کارت می کشید. حمید کفش هایش را درآورد، جلو رفت و یک جوراب تو کرکی سیاه برداشت. قیمت پرسید. نسبت به بقیه جوراب ها کمی گرانتر بود؛ امّا در آن سرما نمی شد از گرمای درون این جوراب گذشت. جوراب را خریدند.
غرفه ای را که خواهرش آدرس داده بود پیدا نکردند. از گشتن خسته شدند. روی نیمکت وسط محوطه نشستند. دخترکی هفت-هشت ساله روی گونی پلاستیکی، تپه کوچکی از شلوارهای بچه گانه درست کرده بود. آن ها را با دست های کوچکش زیر و رو می کرد و با صدایی رسا جار می زد:«بدو … بدو … شلوار دخترانه. بدو … حراجش کردم …» پدرش دورادور زیر چشمی او را می پایید و شاید به مسئولیت پذیری دخترش افتخار می کرد. سمیه نمی دانست به حال این دختر باید غصه بخورد یا به حال خودش که مثل گلابی لای پنبه بزرگ شده بود.
ناگهان بوی لبو در فضا پیچید و سمیه را به دوران کودکی اش برد. زمانی که با مادرش به خرید می رفتند. مادرش وقتی هوا سرد بود، لبو می خرید. لبوی داغ در آن هوا، حسابی می چسبید. سمیه اطراف را نگاه کرد؛ امّا خبری از لبویی نبود. با صدای فس فسی به طرف یکی از غرفه ها برگشت. صدای زودپزی بود که آب لبو از زیر درش روی بدنه اش سرخی می زد. غرفه ی لباس فروشی بود. روی پیک نیک، کنار غرفه زودپز را بار گذاشته بود تا وقتی پخت و بازار از شلوغی افتاد از خوردن آن ها لذت ببرد. گرم شود و خستگی روز را از تنش بیرون کند. کم کم خورشید از پشت ابرها داشت به دل کوه ها پناه می برد. سمیه و حمید از روی نیمکت بلند شدند، از کنار غرفه ها و مردم گذشتند و از ساختمان یک شنبه بازار بیرون رفتند.
بیرون ساختمان، بازار دوره گردها برپا بود. دوره گردها چراغ بالای بساطشان را با سیمی به کمک باطری ماشینشان روشن کرده بودند. هر کدام پشت نیسان یا پیکان بارشان محصولی برای فروش داشتند. یکی گردو و خشکبار، یکی خرما، یکی گل های آپارتمانی و یکی هم سیر همدان می فروخت.
حمید یک ماه قبل دو کیلو سیر خریده بود. سمیه متوجه نشد چرا، ناگهان جلو سیر فروش ایستاد. به حمید گفت:«آقا، بپرس سیر کیلویی چند؟» حمید فکر کرد، حتماً خانمم برای این همه سیر برنامه دارد. شاید می خواهد ترشی مورد علاقه من را درست کند. در حالی که این افکار به سرعت از ذهنش عبور می کرد، پرسید:«ببخشید آقا، سیر کیلویی چند؟» فروشنده جواب داد.
سمیه از قیمت پایینی که فروشنده گفت به فکر افتاد. حمید پرسید:«خانم می خواهی بخرم؟» سمیه سری تکان داد. مات فروشنده شده بود که سیرها را زیر و رو می کرد. صورتی کشیده و آفتاب سوخته با موهای جو گندمی بالا زده و ریشی نه زیاد بلند و نه کوتاه داشت. در نگاه اول نجابت و معصومیت در چهره اش دیده می شد؛ امّا چشمانش، نگاه هایی معمّاگونه داشت. مدام سرش را پایین می انداخت و به چشمانش اجازه نمی داد در چشم مشتری گره بخورد. شاید مشتری نباید از راز درون چشمانش آگاه می شد. سمیه به راز درون چشمان فروشنده فکر می کرد که حمید دوباره پرسید:«حالا چقدر بگیرم؟»
فروشنده اجازه نداد سمیه حرف بزند. یک حبه سیر از بین سیرها برداشت. با چاقویی پوست و گوشت سیر را یک جا گرفت. سیر را جلو بینی حمید آورد و گفت:«آقا نگاه نکن سیرهایش حبه شده. ببین چه بوی تندی دارد. سیر تند همدان هست دیگر.» حمید به فروشنده نگاهی کرد و گفت:«بله آقا، ما خریداریم. فقط داشتم می پرسیدم چقدر بگیرم. شما یک کیلو بکش.» فروشنده سیر را درهم داخل پاکت ریخت. کشید و گفت:«راسته باشد؟» سمیه نزدیک گوش حمید گفت:«آقا، نیم کیلو هم بس بود. زیاد گرفتی.» حمید روبه فروشنده لبخندی زد و گفت «باشد.» بعد روبه سمیه کرد و گفت:«خانمم، چی می شود ما خیرمان به یکی مثل خودمان برسد. می دانی در این سرما چقدر باید خون دل بخورد تا این همه سیر آیا به فروش برسد یا نرسد؟»حمید پاکت سیرها را از فروشنده گرفت و پولش را داد. جوراب تو کرکی را همانجا پا کرد تا از سوز سرما در امان باشد و به خانه برگشتند.
سمیه پاکت سیرها را از روی زمین برداشت. سینی گرد لب دالبر را روی زمین گذاشت. گره پاکت را باز کرد و سیرها را داخل سینی برگرداند. وقتی سیرها را پاک می کرد، حسابی ناراحت شد. تازه نبود. به نظر پارسالی می آمد و یک چهارمش داغ زده بود. به ندرت می شد یک سیر خوب حسابی بینشان پیدا کرد. سمیه به راز درون چشمان فروشنده پی برد و فهمید چطور می شود که بازارهای به آن گرمی، کم کم سرد می شوند.
سمیه نیمی از سیرها را پاک کرد. خسته شد. با عصبانیت چاقو را روی سیرهای داخل سینی پرت کرد. بلند شد. به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت و شماره خانه سمیرا را گرفت. …
ادامه دارد
تلویزیون را روشن کرد. روی مبل مقابل آن نشست. شبکه ها را یکی یکی عوض کرد. یکی از شبکه ها تبلیغ کرمی بود که چین و چروک و لک های صورت را از بین می برد. چند وقت بود این کرم تبلیغ می شد. از روی مبل بلند شد و به طرف آیینه رفت. چروک های صورتش را با انگشت لمس کرد. روی صورتش دقیق شد. لک کوچکی روی گونه راستش به وجود آمده بود. ناراحت شد. چروک های صورتش واضح تر خودنمایی کرد.
حسن در اتاق را باز کرد. چند قدم جلو آمد، دور تا دور اتاق را نگاه کرد و گفت:«ای بابا، این تلویزیون برای کی روشن است؟» ناگهان نگاهش به مادر افتاد که در اتاق کناری روبروی آیینه محو صورتش شده و متوجه حضور او نبود. رو به مادر شد. دستش را روی سینه گذاشت. گردنش را به طرف زمین خم کرد. با لحنی صمیمی گفت:«سلام عرض کردم مادر جان. دیگر کدام تبلیغ اینقدر مادرم را به فکر فرو برده؟» جمیله خانم تازه متوجه حضور پسرش شد و گفت:«ای وای پسرم کی آمدی؟ اصلاً متوجه نشدم.» حسن دستش را دور کتف مادر گرفت و او را از جلو آیینه کنار کشید و گفت:«بله اینطور که شما محو چهره زیبایتان شده اید، نبایدم متوجه حضور من بشوید. حالا بگذریم. حالت چطور است؟» همانطور که کلمات آخر را گفت صورت و دست های چروکیده مادر را بوسید و هر دو روی مبل نشستند. جمیله خانم از فامیل و همسایه شنیده بود بعضی مردها وقتی زن اولشان پژمرده می شود، هوس زن جوان می کنند. البته او درباره شوهرش هرگز چنین فکری نمی کرد؛ امّا دوست داشت زیبایی جوانیش برگردد و الان یک لک هم روی گونه راستش داشت. از محسن خواهش کرد آن کرم را برایش تهیه کند. محسن هم که طاقت دیدن ناراحتی مادر را نداشت. با اینکه مخالف خریدش بود، آن را سفارش داد.
جمیله خانم اوایل وقتی کرم را به صورتش میزد. حس خیلی خوبی داشت. به آیینه نگاه می کرد و در انتظار دیدن جمیله بیست سال پیش، کرم را روی صورتش ماساژ می داد. کرم تمام شد؛ امّا لک، محو و حتی کوچک نشد؛ بلکه پررنگ تر و بزرگ تر هم شده بود. جمیله شنیده بود همسایه انتهای کوچه از این کرم استفاده کرده است. چادرش را سر کرد و به طرف خانه آن ها رفت. در زد. ثریا خانم در را باز کرد. جمیله به سختی از راه پله های خانه شان بالا رفت. وارد اتاق شد. دور تا دور پذیرایی مبل بود و جلو هر مبل یک عسلی. دیوارها با تابلوهای نقاشی پوشیده شده بود. ثریا خانم جلو آمد و تعارف کرد تا جمیله خانم روی مبل بنشیند. جمیله دست روی زانو گذاشت، نشست و گفت:«خواهر پیر نمی شوی این همه پله باید پایین و بالا بروی؟ من آرتروز دارم، الان پاهایم دارند ذوق ذوق می کنند.» ثریا خانم لبخندی زد و گفت:«چاره ای ندارم خواهر. مگر تو این اوضاع گرانی می شود خانه عوض کرد؟»
جمیله خانم سر صحبت را با حرف زدن درباره کاغذ دیواری طرح جدید آنجا باز کرد. بعد از تابلوها و عکس اقیانوس روی سقف پرسید. معلوم شد، تابلوها هنر دست ثریا خانم است. جمیله خانم فراموش کرده بود برای چه به آنجا رفته است. پشه ای دور صورتش چرخید و روی لک گونه اش نشست. ثریا خانم پرسید:«ببخشید فضولی می کنم. این لک روی صورتتان مادرزادی است؟» جمیله خانم تازه یادش آمد برای چه آنجا آمده بود:«نه خواهر، این لک تازه بوجود آمده است. این کرمی که تلویزیون تبلیغ می کرد را گرفتم و استفاده کردم. خوب که نشد، بدترم شد. همسایه ها گفتند شما هم از این کرم گرفتید. آمدم مشورت بگیرم.» ثریا خانم دستش را به چپ و راست تکانی داد و گفت:«یک دوره از این کرم استفاده کردم. فایده نداشت. گفتند با یک دوره که اثرش مشخص نمی شود. دوره دوم را هم گرفتم و استفاده کردم. فقط چند دقیقه اول کمی چین و چروک های صورتم کم می شد و دوباره بر می گشت سر جای اول. وقتی با شرکتشان تماس گرفتم و اعتراض کردم. می دانی چه جوابی دادند؟» جمیله خانم که دهانش باز مانده بود. خودش را جمع و جور کرد و گفت:«چی گفتند؟» ثریا خانم موهای جلو صورتش را با دست کنار زد و گفت:«قباحت را به آخر رساندند. گفتند خانم کرم گریم هم که می زنید تا چند ساعت عیبتان را می پوشاند. حالا توقع دارید این کرم معجزه کند؟ اگر مشتری مادام العمر ما بشوید شاید در آینده راضی تر باشید. منم با عصبانیت گفتم نه آقا ممنون. بعد گوشی را محکم رویش کوبیدم. اگر قرار باشد من کرم گریم استفاده کنم چه لزومی دارد چند برابر پول بدهم برای کرمی که قرار است مشابه همان کار را انجام بدهد. جمیله خانم جان پس شما هم …؟» جمیله خانم سرش را پایین انداخت و گفت:«پس آن هایی که تو تبلیغاتشان تعریف و تمجید این کرم را می کردند چی؟» ثریا خانم آهی از ته دل کشید و گفت:«چه می دانم. شاید آن ها پول گرفتند تا این حرف ها را بزنند. تو این دوره زمانه به نظرت چه کسی برای دیگری رایگان کار می کند؟» جمیله خانم چادرش را از دور کمرش بالا آورد و روی سرش انداخت و گفت:«پس پسرم حق داشت همیشه اصرار می کرد به تبلیغات اعتماد نکنم. آن ها واقعیت را آنطور که لازم دارند نشان می دهند. دیگر رفع زحمت کنم.» ثریا خانم لبخندی زد و گفت:«بله انگار گاهی وقت ها حرف حق را از بچه ها یمان باید بشنویم و گوش بدهیم. حالا تشریف داشتید.» جمیله خانم از روی مبل بلند شد و به طرف راه پله رفت و گفت:«از این به بعد سعی می کنم واقع بین باشم. ببخشید سرتان را درد آوردم. شما هم تشریف بیاورید خانه ما.»
با چشمانی مضطرب به فرمانده خیره شد. فرمانده کمربند انفجاری را آماده می کرد تا به کمر مسعود ببندد. دیشب همه اعضا در اتاق او جمع شده بودند. او شش تکه چوب دستش بود. جلو آمد. چوب ها را به همه تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت. بعد گفت:«فردا شب یکی از ما در بهشت در آغوش حوریان خواهد بود. برای اینکه در حق کسی ظلم نشود ، این چوب ها را آوردم. یکی از آن ها از همه کوتاه تر است. آن دست هر کس باشد فردا باید عملیات انتحاری انجام دهد و حق نه گفتن ندارد.» بین اعضا همهمه شد. چوب هایشان را جلو آوردند و اندازه زدند. چوب مسعود از همه کوتاه تر بود. نفس راحتی کشیدند و به مسعود تبریک گفتند. مسعود دو دل بود. نمی خواست این پیشنهاد را بپذیرد. از رفتار فرمانده با اعضا در عملیات های قبل فهمیده بود اگر قبول نکند، فرمانده او را خواهد کشت. چاره ای نداشت. فرمانده کمربند را روی کمر او بست. صورتش را بوسید و گفت:«بهشت گوارایت.»
فرمانده در جلساتی که از ابتدای تشکیل گروه برگزار می شد، گفته بود:«شیعیان کافر هستند و کشتنشان مستحب موکد، نه؛ بلکه واجب است، هیچ فرقی هم بین زن و مرد و بچه شان نیست.» مسعود تحت تأثیر رفتار خوب فرمانده قرار گرفته بود و بیشتر حرف های او را بدون چون و چرا می پذیرفت؛ امّا نمی توانست قبول کند کشتار کودکان بی گناه، اشکال ندارد و نه بلکه مستحب یا واجب باشد. اعتراض کرد:«فرمانده، بچه ها که تکلیف و گناه ندارند. چرا باید آن ها را بکشیم؟» فرمانده با چشمانی برافروخته و لحنی خشمگین رو به مسعود فریاد زد:«تو متوجه نیستی. همین بچه ها بزرگ شده و منتقم خون پدرانشان می شوند.» کمی صدایش را بلندتر کرد و با لحنی سرزنشگر ادامه داد:«چقدر تو احمقی.» مسعود که تا به حال چنین برخوردی از فرمانده ندیده بود، حسابی ترسد. سرش را پایین انداخت. چشمانش را به حصیر زیر پایش دوخت. آرام گفت:«حق با شماست. اشتباه کردم.»این حرف را برای آرام کردن فرمانده زد. وگرنه قانع نشد و نمی توانست بپذیرد کشتن کودکان بی گناه کار درستی است. فرمانده به صحبت هایش ادامه داد. مسعود دیگر هیچ نمی شنید. حتی وقتی فرمانده از عملیات انتحاری در مسجد شیعیان صحبت کرده بود، او متوجه نشد. به همین علت روز قرعه کشی حسابی غافلگیر شد.
هیچ کس نمی دانست خانواده مسعود شیعه هستند. پدرش سال ها قبل طاعون گرفته و مرده بود. خوشحال می شد وقتی فرمانده دست روی شانه اش می زد و می گفت:«مسعود می دانی مفتی هایمان فتوا داده اند هر کس به طاعون مبتلا شود و از دنیا برود، شهید است. تو پسر شهیدی. توقعم ازت خیلی زیاد است.» مادرش بعد از مرگ پدر با کار کردن در خانه اعیان، هزینه زندگی سه فرزند پسرش را تأمین می کرد؛ اما از روزی که او بیمار شد، تأمین هزینه زندگی به دوش مسعود افتاد.
دهان کفش هایش مانند دهان اژدها باز و بسته می شد. چاره ای نداشت، درآمدش آنقدر نبود که بتواند کفش نو بخرد. آن شب بعد از نماز از مسجد بیرون آمد. هر چه دنبال کفش هایش گشت، پیدا نشد. دست راستش را زیر چانه گذاشت و با دست چپ زیر آرنجش را نگه داشت. زیر لب گفت:«این کفش های پاره به درد کسی نمی خورد. شاید خادم مسجد آن ها را دور انداخته تا آبروی مسجدشان نرود.» از خادم سراغ کفش ها را گرفت. او هم اطلاع نداشت. ناگهان مردی سیه چرده، چهار شانه، با قدی متوسط، ریشی نسبتاً بلند، سبیل هایی از ته تراشیده ، چشمانی خمار، ابروانی بهم پیوسته و موهایی حالت دار و بلند از در مسجد بیرون آمد. خنده بلند و کش داری کرد و گفت:«پسر جان دنبال کفش هایت می گردی؟» مسعود با تعجب به طرف مرد برگشت و در حالی که چشم هایش گشاد شده بود، گفت:«بله آقا. شما کفش های من را دیدی؟» مرد یک جفت کفش نو از جا کفشی برداشت و جلو پای مسعود گذاشت و گفت:«اینها کفش های شماست.» مسعود ناراحت شد. ابروهایش را در هم کرد و گفت:«نه آقا، اینها مال من نیست.» دلش می خواست اگر امتحانی هم شده، آن ها را بپوشد. مرد جلو مسعود نشست. کفش ها را جلوتر آورد و گفت:«می دانم. چند شب است به این مسجد میایم. کفش های پاره ی داخل جاکفشی نظرم را جلب کرد. بعد از نماز کناری ایستادم تا بفهمم آن ها برای چه کسی هستند. تا اینکه فهمیدم برای شماست. از قیافه ات خوشم آمد. هم سایز آن برایت کفش خریدم. اینها هدیه من به توست. دنبال کفش های پاره ات هم نگرد که دورشان انداختم.» مسعود وقتی دید کفش هایش نیست، چاره دیگری نداشت . آن ها را پوشید. این اولین دفعه بود که فرمانده را می دید. بعد از آن کم کم ارتباطش با فرمانده بیشتر شد و در قبال کارهایی که به او واگذار می کرد، مزد می گرفت.
زندگیشان سر و سامان گرفته بود. اسم برادرانش را در مدرسه نوشت. هیچ کس نمی دانست خانواده آن ها شیعه هستند؛ حتی فرمانده، حتی همسایه ها. چند محله پایین تر از محله آن ها همه شیعه بودند. مسجد وسط آن محله قرار داشت. بسیار اتفاق می افتاد، شیعه و سنی کنار هم می ایستادند و نماز می خواندند. اذان شد. برادرانش وضو گرفتند. سعید به مادر گفت:«امروز دلمان هوای مسجد رفتن دارد.» مادر دست هایش را روی هم کشید و گفت:«دلم شور افتاده، نمی شود امروز در خانه نماز بخوانید؟» سعید دست مادر را گرفت و بوسید:«مامان! داداش قول داده امروز با هم برویم مسجد، تو را خدا، تو را به ارواح بابا، مانع نشو.» مادر دستی روی سر پسرش کشید و گفت:«باشد. فقط مراقب باشید.» سعید کفش های مسعود را پوشید، همان کفش های هدیه فرمانده و با محمود به مسجد رفتند.
روحانی مسجد نماز را اقامه کرد. تمام لباس های مسعود خیس عرق شده بود. جلو جا کفشی مسجد ایستاد. نگاهش به کفش های داخل آن افتاد. لرز تمام وجودش را گرفت. پاهایش سست شد. توان حرکت نداشت. دست هایش می لرزید. همانطور که کفش هایش را وسط هوا و زمین نگه داشته بود، خشکش زد. موبایلش زنگ خورد. فرمانده بود:«مسعود چی شده؟ چرا نمی روی داخل مسجد؟» طبق قرار قبلی فرمانده از دور هوای مسعود را داشت. مسعود با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:«آخر آقا، برادرهایم داخل مسجد هستند.» فرمانده جواب داد:«چه بهتر. در عوض سه تایی با هم به بهشت می روید و از شر این دنیای نکبتی خلاص می شوید.» مسعود با التماس گفت:«آخر آن ها بچه هستند. هنوز به سن تکلیف نرسیده اند.» فرمانده در حالی که به کنترل از راه دور کمربند انتحاری نگاه می کرد، آرام گفت:«باشد. اشکال ندارد. حالا شما برو به نمازت برس بعد با هم صحبت می کنیم. نگران کمربندتم نباش تا دکمه انفجارش را فشار ندهی، کار نمی کند.»مسعود کمی خیالش راحت تر شد؛ اما هنوز دلشوره داشت. وارد مسجد شد. دو ستون در دو طرف محراب با فاصله اندکی از آن قرار داشت. نمازگزاران در چهار ردیف ایستاده بودند. برادرانش در صف دوم بودند. کنار آن ها به اندازه یک نفر جا بود. طوری که مزاحم دیگران نشود از روی فرش های سبز مسجد گذشت. کنار برادرانش ایستاد. روحانی رکعت سوم را شروع کرد. به محض اینکه مسعود دستانش را بالا برد تا الله اکبر بگوید، صدای انفجار، ستون های مسجد را به لرزه در آورد و تکه های گوشت و خون نمازگزاران، محراب، فرش ها و ستون ها را طرح و نقش انداخت.