عشق حقیقی
- «دوستت دارم. دوستت دارم.»
فرشته های عذاب او را کشان کشان به طرف جهنم می بردند. او شعله های آتش را نمی دید که از قعر جهنم بالا می آمد و مانند شلاق بر هم می خورد. فقط فریاد می زد:«خدایا دوستت دارم. خدایا اگر من را به جرم گناهانم به دوزخ بیاندازی، فریاد می زنم و به همه می گویم دوستت دارم حتما آن هنگام فقط دشمن تو شاد خواهد شد.»
قدم به قدم به دوزخ نزدیک تر می شد. تمام صورتش از اشک خیس شده بود. گرما و حرارت شعله های آتش را حس کرد؛ امّا هنوز به بخشش خداوند امیدوار بود. فریاد زد: «خدایا از گناهانم در گذر.»
صدایی به گوشش رسید:«اگر من را دوست داشتی، چرا نافرمانیم کردی؟»
به لبه پرتگاه جهنم رسید. همین که فرشته ها خواستند داخل چاه جهنم پرتابش کنند، با صدای «و اعوذ بک یا رب علی نفسی و دینی و مالی و علی جمیع ما رزقتنی من الشیطان الرجیم انک انت السمیع العلیم» از جا پرید.
به پشتی تکیه داده بود و محو صدای روح بخش دعا شده بود. نمی دانست خواب بوده یا چیزی شبیه خواب؛ با خودش عهد بست از آن لحظه به بعد عاشق حقیقی خدا شود.