29 مهر 1398
#قسمت_اول #چرا_سکوت مادر پدر بزرگ، #ساکت گوشه اتاق نشسته بود. چند ساعتی از آمدنش می گذشت. سمیه رو به مادر کرد و پرسید:«مامان، نه نه آقا لال است؟ از وقتی آمده یک کلمه حرف نزده.» مادر خنده ای کرد. دستی روی سر دختر کشید. گفت:«نه دخترم، لال نیست. بلکه حرف… بیشتر »
4 نظر
18 بهمن 1396
صبح شد. زبان رو به بقیه اعضای بدن کرد و گفت: حالتون چطوره؟ همهمه ای به راه افتاد. ناگهان همه یک صدا جواب دادند: خوبیم ، اگه تو بذاری. یکی از آن ها به نیابت از بقیه گفت: تو رو به خدا قسمت میدیم از خدا بترس و کاری کن که ما مستحق پاداش بشیم نه عذاب. بیشتر »