08 فروردین 1397
خم شد. دستش را روی شکم خانمش گذاشت. صورتش را جلو آورد و گفت:«بابایی یه دست بده.» ضربه ضعیفی را حس کرد. گفت:«بابا مراقب مامانت باش. فکر کنم تا برگردم به دنیا اومده باشیا.» طاقت دوریش را نداشت. چشم هایش پر از اشک شد و دانه های مرواریدیشان روی گونه هایش… بیشتر »
4 نظر