همسایه ترین همسایه
بعد از نماز صبح، به طرف حمام رفت. در حمام را باز کرد. وسط چهارچوب ایستاد. سبد لباس های چرک، روی لباسشویی دوقلو، کنار حمام خودنمایی می کرد. لباس ها تا نزدیک سقف رسیده بود. زهرا ساعت هشت کلاس داشت. تا آن موقع می توانست لباس ها را بشوید؛ امّا نمی خواست آن وقت روز، سر و صدا راه بیاندازد و همسایه را برنجاند. امیر جانماز به دست از کنارش می گذشت. زهرا دست او را گرفت و جلو آورد. گفت:«آقا می بینی؟ فقط یک هفته حالم خوب نبوده و لباس نشستم.این هفته ام کلی کار دارم. حالا کی این ها را بشورم؟» امیر نگاهی به ابروهای درهم زهرا انداخت. دستی به ته ریشش کشید و با خنده گفت:«خانم حالا چرا اینقدر ناراحتی؟ خب هر وقت توانستی بشور. مثلاً همین حالا.»
زهرا دستش را زیر چانه زد و از امیر که به طرف اتاق می رفت، پرسید:«همسایه پایینی ناراحت نمی شود؟ بچه کوچیک دارد. شاید خواب باشد. اینجا آپارتمان است و کوچکترین صدا همسایه را اذیت می کند. پارسال همسایه قبلی که رفت؛ این ها بعد یک هفته سر و صدا و تعمیر خانه، اولین عروس و دامادی بودند که به آپارتمانمان آمدند. یادت میاید؛ هنوز یک ماه از زندگیشان نگذشته بود که به مدیر گفتند:«چرا ما تا ساعت یک شب بیداریم؟» یادت است یک شب داداشم اینها خانه مان آمده بودند؟ جالب بود. همه نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم، ناگهان همین همسایه در زد و گفت:«شما قالی می بافید؟» آن شب چقدر خندیدیم. انگار توهم می زدند. دیگر داشتند روی اعصاب می رفتند که خدا به آن ها بچه داد.» امیر بلند گفت:«آره خانم، یادم است. شما هم یادت است؛ هر وقت ما نیت کردیم زود بخوابیم یا صدای لباسشویی شان نگذاشت یا کمد جابجا کردند یا گوشت چرخ کردند؛ امّا ما یک دفعه هم اعتراض نکردیم. نه به مدیر گفتیم، نه در خانه شان را زدیم. حالام خانمم چهاردیواری، اختیاری. شما لباست را بشور. کارت به این کارها نباشد.»
زهرا و امیر با کمک همدیگر سبد لباس ها را پایین گذاشتند. هر چند همسایه گاهی باعث آزار آن ها شده بود؛ امّا او دوست نداشت تلافی کند. چاره دیگری هم نداشت. فقط آن موقع می توانست لباس ها را بشوید. مادرش روایت های زیادی درباره حقوق همسایه برایش خوانده بود. به همین دلیل دل توی دلش نبود. لباس ها را تفکیک کرد. اول لباس های سفید را داخل لباسشویی انداخت. در حالی که صدای مادرش در گوشش می پیچید:«کسی که همسایه از شرش در امان نباشد به بهشت نمی رود.»1 با دستی لرزان، لباسشویی را روشن کرد. دور اول و دوم شستشو را بیرون آورد و برای آبکشی داخل تشت زیر شیر حمام انداخت. آب لباسشویی را خالی کرد. لباس های مشکی را داخل آن انداخت. شامپو را در آب حل کرد و روی آن ها ریخت. کلید شستشو را چرخاند. دور دوم چرخش بود که صدای قیژ قیژی بلند شد. زهرا فوری لباسشویی را خاموش کرد. همانطور که کنار در حمام ایستاده بود، صدای امیر زد و گفت:«آقا؛ انگار لباسشویی خراب شد. یک لحظه بیا.» امیر سریع آمد. نگاهی به لباسشویی انداخت و کلید آن را چرخاند. پروانه نمی چرخید و زیر آن صدا می داد.
زهرا نگاهی به ساعت کرد. ساعت شش و نیم بود و تازه آفتاب از سمت مشرق به داخل اتاق سرک می کشید. زهرا گفت:«این هم از نفرین همسایه. آخرش لباسشویی را گرفت. آقا، حالا چه کار کنیم؟» امیر خیلی خونسرد جواب داد:«ای بابا خانم، دوباره خیالاتی شدی؟! عصر که آمدم خودم درستش می کنم.» زهرا دوباره ابروهایش را درهم کرد و گفت:«آخر تا آن وقت لباس ها بو می گیرند.» امیر در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:«این دفعه میتوانی بقیه اش را با دست بشوری. حالا نمی خواهی به ما صبحانه بدهی؟» زهرا در حمام را بست و به طرف آشپزخانه رفت. صبحانه را آماده کرد. امیر و زهرا بعد از خوردن صبحانه با هم از خانه بیرون رفتند.
ساعت ده زهرا به خانه برگشت. در حمام را باز کرد. نگاهی به لباسشویی و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. با خودش گفت:«می شود ناراحتی همسایه باعث خراب شدن لباسشویی شده باشد؟» دستش را به طرف کلید شستشو برد و آن را چرخاند. لباسشویی کار کرد. زهرا لباس ها را آب کشید و روی بند پهن کرد. عصر امیر با ابزار به خانه برگشت با دیدن لباس های روی بند تعجب کرد. پرسید:«خانم این ها را با دست شستی دیگر؟» زهرا با لبخند جواب داد:«نه، با لباسشویی شستم. البته با رضایت همسایه.»
1. رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: لايَدخُلُ الجَنَّةَ عَبدٌ لا يَأَمَنُ جارُهُ بَوائِقَهُ؛ كسى كه همسایه از شرش در امان نباشد به بهشت نمى رود. نهج الفصاحه ص681 ، ح 2532
امام كاظم عليه السلام فرمودند: لَيْسَ حُسْنُ الْجِوَارِ كَفَّ الْأَذَى وَ لَكِنَّ حُسْنَ الْجِوَارِ الصَّبْرُ عَلَى الْأَذَى؛ خوش همسايگى تنها اين نيست كه آزار نرسانى، بلكه خوش همسايگى اين است كه در برابر آزار و اذيت همسايه صبر داشته باشى. تحف العقول ص 409