بعد از نماز صبح، به طرف حمام رفت. در حمام را باز کرد. وسط چهارچوب ایستاد. سبد لباس های چرک، روی لباسشویی دوقلو، کنار حمام خودنمایی می کرد. لباس ها تا نزدیک سقف رسیده بود. زهرا ساعت هشت کلاس داشت. تا آن موقع می توانست لباس ها را بشوید؛ امّا نمی خواست آن وقت روز، سر و صدا راه بیاندازد و همسایه را برنجاند. امیر جانماز به دست از کنارش می گذشت. زهرا دست او را گرفت و جلو آورد. گفت:«آقا می بینی؟ فقط یک هفته حالم خوب نبوده و لباس نشستم.این هفته ام کلی کار دارم. حالا کی این ها را بشورم؟» امیر نگاهی به ابروهای درهم زهرا انداخت. دستی به ته ریشش کشید و با خنده گفت:«خانم حالا چرا اینقدر ناراحتی؟ خب هر وقت توانستی بشور. مثلاً همین حالا.»
زهرا دستش را زیر چانه زد و از امیر که به طرف اتاق می رفت، پرسید:«همسایه پایینی ناراحت نمی شود؟ بچه کوچیک دارد. شاید خواب باشد. اینجا آپارتمان است و کوچکترین صدا همسایه را اذیت می کند. پارسال همسایه قبلی که رفت؛ این ها بعد یک هفته سر و صدا و تعمیر خانه، اولین عروس و دامادی بودند که به آپارتمانمان آمدند. یادت میاید؛ هنوز یک ماه از زندگیشان نگذشته بود که به مدیر گفتند:«چرا ما تا ساعت یک شب بیداریم؟» یادت است یک شب داداشم اینها خانه مان آمده بودند؟ جالب بود. همه نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم، ناگهان همین همسایه در زد و گفت:«شما قالی می بافید؟» آن شب چقدر خندیدیم. انگار توهم می زدند. دیگر داشتند روی اعصاب می رفتند که خدا به آن ها بچه داد.» امیر بلند گفت:«آره خانم، یادم است. شما هم یادت است؛ هر وقت ما نیت کردیم زود بخوابیم یا صدای لباسشویی شان نگذاشت یا کمد جابجا کردند یا گوشت چرخ کردند؛ امّا ما یک دفعه هم اعتراض نکردیم. نه به مدیر گفتیم، نه در خانه شان را زدیم. حالام خانمم چهاردیواری، اختیاری. شما لباست را بشور. کارت به این کارها نباشد.»
زهرا و امیر با کمک همدیگر سبد لباس ها را پایین گذاشتند. هر چند همسایه گاهی باعث آزار آن ها شده بود؛ امّا او دوست نداشت تلافی کند. چاره دیگری هم نداشت. فقط آن موقع می توانست لباس ها را بشوید. مادرش روایت های زیادی درباره حقوق همسایه برایش خوانده بود. به همین دلیل دل توی دلش نبود. لباس ها را تفکیک کرد. اول لباس های سفید را داخل لباسشویی انداخت. در حالی که صدای مادرش در گوشش می پیچید:«کسی که همسایه از شرش در امان نباشد به بهشت نمی رود.»1 با دستی لرزان، لباسشویی را روشن کرد. دور اول و دوم شستشو را بیرون آورد و برای آبکشی داخل تشت زیر شیر حمام انداخت. آب لباسشویی را خالی کرد. لباس های مشکی را داخل آن انداخت. شامپو را در آب حل کرد و روی آن ها ریخت. کلید شستشو را چرخاند. دور دوم چرخش بود که صدای قیژ قیژی بلند شد. زهرا فوری لباسشویی را خاموش کرد. همانطور که کنار در حمام ایستاده بود، صدای امیر زد و گفت:«آقا؛ انگار لباسشویی خراب شد. یک لحظه بیا.» امیر سریع آمد. نگاهی به لباسشویی انداخت و کلید آن را چرخاند. پروانه نمی چرخید و زیر آن صدا می داد.
زهرا نگاهی به ساعت کرد. ساعت شش و نیم بود و تازه آفتاب از سمت مشرق به داخل اتاق سرک می کشید. زهرا گفت:«این هم از نفرین همسایه. آخرش لباسشویی را گرفت. آقا، حالا چه کار کنیم؟» امیر خیلی خونسرد جواب داد:«ای بابا خانم، دوباره خیالاتی شدی؟! عصر که آمدم خودم درستش می کنم.» زهرا دوباره ابروهایش را درهم کرد و گفت:«آخر تا آن وقت لباس ها بو می گیرند.» امیر در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:«این دفعه میتوانی بقیه اش را با دست بشوری. حالا نمی خواهی به ما صبحانه بدهی؟» زهرا در حمام را بست و به طرف آشپزخانه رفت. صبحانه را آماده کرد. امیر و زهرا بعد از خوردن صبحانه با هم از خانه بیرون رفتند.
ساعت ده زهرا به خانه برگشت. در حمام را باز کرد. نگاهی به لباسشویی و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. با خودش گفت:«می شود ناراحتی همسایه باعث خراب شدن لباسشویی شده باشد؟» دستش را به طرف کلید شستشو برد و آن را چرخاند. لباسشویی کار کرد. زهرا لباس ها را آب کشید و روی بند پهن کرد. عصر امیر با ابزار به خانه برگشت با دیدن لباس های روی بند تعجب کرد. پرسید:«خانم این ها را با دست شستی دیگر؟» زهرا با لبخند جواب داد:«نه، با لباسشویی شستم. البته با رضایت همسایه.»
1. رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: لايَدخُلُ الجَنَّةَ عَبدٌ لا يَأَمَنُ جارُهُ بَوائِقَهُ؛ كسى كه همسایه از شرش در امان نباشد به بهشت نمى رود. نهج الفصاحه ص681 ، ح 2532
امام كاظم عليه السلام فرمودند: لَيْسَ حُسْنُ الْجِوَارِ كَفَّ الْأَذَى وَ لَكِنَّ حُسْنَ الْجِوَارِ الصَّبْرُ عَلَى الْأَذَى؛ خوش همسايگى تنها اين نيست كه آزار نرسانى، بلكه خوش همسايگى اين است كه در برابر آزار و اذيت همسايه صبر داشته باشى. تحف العقول ص 409
لبخند روی لبانش نقش می بندد. آرام، زیر لب زمزمه می کند:«آه، چقدر نزدیک بود و من آن را نمی دیدم.» به طرف آب می دود. چند قدمی بیش جلو نرفته، به زمین تفتیده میخ می شود. صدای قهقهه های جماعتی نامرد در گوش جانش می نشیند. سرخ می شود. چشم به زمین می دوزد و به آغوش خیمه باز می گردد. زانو می زند. خنکایی نوازشش می دهد. دور و بر را می نگرد. کسی نیست؛ جز او. دامن پیراهن را بالا می زند. رمل ها را در آغوش می گیرد. بی تاب می شود. مرواریدهای وجودش را به عمق جان زمین هدیه می دهد. گرمای دستانی مهربان روی صورتش می نشیند. بلند می شود. خودش را می تکاند. روی پای عمو می نشیند. دستانش را دور گردن او حلقه می کند. بغض فرو خورده سر بر می آورد:«عمو جان دیدی چه شد؟ خنده های خشک شده بر لبان لشکر ظلم را دیدی؟ عمو جان خودم دیدم آنجا آب بود؛ جلوتر که رفتم چیزی نبود؛ جز سراب.» نوازش عمو درد نشسته بر جانش را التیام می دهد. نگاهش به مشک تشنه گوشه خیمه می افتد. از روی پای عمو بلند می شود. آن را به زحمت از روی زمین بلند می کند. انگار مشک شرم دارد به سیمای عباس بنگرد. با دو دست کوچکش مشک را به طرف عمو می گیرد و می گوید:«عمو جان آب می آوری؟» عمو مشک را از دستان کوچکش می گیرد. گونه های دخترک را می بوسد. آرام بلند می شود. با لحنی کودکانه و لبریز محبت می گوید:«عمو آب می آورد، عزیز دلم.»
ماه مقابل خورشید می ایستد. صورتش سرخ می شود. مشک را بالا می آورد. اذن میدان می گیرد؛ امّا با مشک. همهمه ها را به سکوت می نشاند، عباس. مرواریدهای آب از میان انگشتانش همچون اشک های دختر برادر می لغزند و فرو می ریزند. مشک را سیراب امید می کند. راه برگشت در پیش می گیرد. از میان نخل ها راه را کوتاه می کند. شبه هایی پشت نخل ها انتظارش را می کشند. عباس سوار بر اسب به تاخت می رود. او هیچ کس و هیچ چیز را نمی بیند؛ جز لبان خشک دختر برادر. صدای رجزخوانی امامش لرزه بر اندام ظلم می اندازد. جواب های کوبنده او شبه ها را دور می کند. ناگهان شبه ها جلو می آیند. او را دوره می کنند. راه را بر او می بندند. صدای رجز می آید. یکی از پشت به او نزدیک می شود. صدای برخورد تیزی شمشیری و زمین خوردن قطعه ای از وجودش را می شنود. با دست دیگرش علم را میان زمین و آسمان می گیرد و مشک را به دندان. رجزها بی جواب می ماند. دلشوره ای به جان امام می افتد. علم زمین می افتد. تلاش می کند به خیمه ها برسد، عباس. تیری از کمان رها می شود و تمام امید عباس روی زمین جاری می گردد. مشک پایمال سم اسبان می شود.
نمی توانند چشم در چشم عباس شوند. انگار شمشیر به دست دارند، چشمان عباس. تیری فروغ چشمش را خاموش می کند. زانوانش را وسیله می کند. هنوز تیر از جایش تکان نخورده که ناجوانمردی عمود آهن بر سرش می کوبد. خون تمام صورتش را می پوشاند. تعادلش را از دست می دهد. از صورت نقش بر زمین می شود. صدایی به گوشش می رسد:«آخ پسرم.» بوی مادر می آید، بوی حسین. دلش آرام می گیرد. فریاد می زند:«برادر، برادرت را دریاب.» برادر با شتاب می آید. لشکر کفتارها پا به فرار می گذارند. بوی مادر می آید. حسین از اسب پایین می آید. روی زمین می نشیند. سر برادر را در آغوش می گیرد:«برادر جان بوی مادر می آید.» عباس لبخند می زند:«مادر، مرا پسرم خطاب کرد. آقای من، حالا دیگر ما برادریم. برادر جان، مرا به خیمه ها برنگردان. نتوانستم آب بیاورم. روی دیدن دخترت را ندارم.»
حسین دست راستش را میان نخل ها جا می گذارد و با پشتی خمیده به خیمه ها باز می گردد. دخترک خوشحال به طرف پدر می دود. با چهره ای خندان، محو صورت شکسته و غمبار پدر شده و می گوید:«پدر جان، عمو آب آورد؟ عمو پشت سر شما می آید دیگر؟ درست است؟» حسین سرش را پایین می اندازد. چشمانش را به زمین می دوزد. دستی بر سر دخترش می کشد و می گوید:«عمو دیگر نمی آید، عزیزکم. منتظرش نباش.» اشک در چشمان دخترک حلقه می زند. خنده از لبانش رخت بر می بندد، با بغض می گوید:«پدر جان، من دیگر آب نمی خواهم. به عمو بگو برگردد.» اشک از چشمان حسین سرازیر می شود. همانطور که از جلو چشمان دخترک دور می شود، آرام می گوید:«دخترم، عمو برنمی گردد.»
امتحان داشتم. کتابم را داخل کیفم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم. هوا خیلی سرد بود. با اینکه لباس گرم پوشیده بودم مثل بید می لرزیدم. شهر کامل سفیدپوش شده و کف زمین یخ بسته بود. خیلی آهسته راه می رفتم. نزدیک خیابان رسیدم. اتوبوس به ایستگاه رسید. دستپاچه شدم. می خواستم کمی تندتر بروم که لیز خوردم و از پشت روی زمین افتادم. خیلی سریع بلند شدم. دور و برم را نگاه کردم. هیچ کس نبود. خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که آبرویم نریخت.
آرام آرام حرکت کردم. اتوبوس هنوز داخل ایستگاه بود. سوار شدم. فقط من بودم. ترس تمام وجودم را گرفت.لرزش دست هایم را زیر چادرم پنهان کردم. بالاخره دو خانم و چند مرد سوار شدند. تعداد آقایان آنقدر زیاد نبود که در قسمت مخصوص برادران جایشان نباشد. پیرمردی کوتاه قد که از همان اول، وسط اتوبوس ایستاده و به خانم ها زل زده بود؛ روی پایش بند نمی شد. به طرف صندلی های ما آمد. نفسم به شماره افتاد. نکند به طرف صندلی های آخر اتوبوس بیاید. نکند به من نزدیک شود. امّا نه. روی همان صندلی جلو به بهانه اینکه در طرف مردانه جا برای نشستن نیست کنار یکی از خانم ها نشست. حس خوبی به او نداشتم. چشمانش به طرف هر زنی که از جلوش رد می شد دو دو می زد. روی صورتم را با چادر پوشاندم. فقط چشمانم پیدا بود. اتوبوس حرکت کرد. پیرمرد مثل کسی که بعد از سال ها چلو کباب دیده، آب دهانش از گوشه لبش آویزان بود و با خانم های اطرافش خوش و بش می کرد. کتابم را جلو صورتم گرفتم. وانمود کردم درس می خوانم. اما یک کلمه متوجه نشدم. تمام حواسم به پیرمرد بود. مراقب بودم هوس نکند از سر جایش بلند شود و به طرف آخر اتوبوس بیاید.
راننده در ایستگاه توقف کرد. خانمی با آرایش غلیظ و لباس قرمز کوتاه و چسبان سوار شد. چشمان مردک از حدقه بیرون زد. خانم در طرف مقابلم روی صندلی نشست. مردک با صورت گرد و پهنش و سری که چند تار موی سفید بیشتر روی آن نبود، مدام برمی گشت و به آن خانم خیره می شد. خدا خدا می کردم زودتر از اتوبوس پیاده شود. هنوز دو ایستگاه تا مقصدم مانده بود که پیرمرد پیاده شد. نفس راحتی کشیدم. پیرمرد به طرف پنجره روبروی آن خانم رفت. عکس نوزاد لختی که روی نایلون دستش بود را با اشاره به زن نشان داد.
اتوبوس حرکت کرد. وجدانم به صدا درآمد. درون خودش خطاب به آن خانم گفت:«آخه خانم، چرا با این سر و وضع میای بیرون تا هر کسی بهت طمع کنه. این کارا و ناز و عشوه ها رو فقط باید برا شوهرت انجام بدی. بهترین خریدارش اونه. باشه باشه قبول. شوهرت بهت محل نمیگذاره. اول که محاله اینطور باشه. حالا گیرم آدم سردیم باشه؛ تو نباید خودتو برای مردای غریبه خوشگل کنی. با این کارت جامعه رو هم برا خودت و هم برا بقیه خانم ها نا امن می کنی. درسته که زن ها استاد ناز و عشوه گری هستن و یه جورایی با این کارا ارضاع میشن؛ امّا مگه زن ها نمیتونن تو جشن ها و مراسم های زنانه خودشون رو ارضاع کنن؟ چرا تو جاهایی که پر از مردن و معلوم نیست هر کدوم به چه دیدی نگاهش می کنن عشوه گری کنه؟ خب خانم جون اینطور معلوم نیست سالم به مقصد برسی. معلوم نیست تا مقصدت چند نفر متلکت بگن. بیا اینم نمونه اش.»
آنقدر وجدانم مشغول حرف زدن با آن خانم شده بود که متوجه عبور اتوبوس از ایستگاه نشدم. زنگ توقف اتوبوس را فشار دادم. راننده هر چند از ایستگاه گذشته بود، ایستاد. پیاده شدم. دوباره بدنم شروع به لرزیدن کرد؛ امّا این دفعه نه از ترس بود و نه از سرما. نمی توانستم جلو استرس امتحانی که داشت سرتاسر وجودم را می گرفت بگیرم. از خیابان گذشتم. به کوچه ای که به دانشگاه منتهی می شد، رسیدم. کتابم را باز کردم. با نگاهی به جلو و نگاهی به کتاب راه می رفتم. ناگهان زیر پایم خالی شد. حواسم به کتاب بود. نتوانستم خودم را کنترل کنم. شدیدتر از دفعه قبل به زمین خوردم. تمام بدنم درد گرفت. به زحمت از روی زمین بلند شدم. لنگان لنگان راه می رفتم. در اشتیاق رسیدن به گرمای داخل سالن به طرف در ورودی دانشگاه رفتم. در بسته بود. کاغذی بزرگ روی در چسبانده بودند. رویش نوشته بود:«تا اطلاع ثانوی امتحانات ترم برگزار نمی شود.»
خسته و کوفته از سر کار برگشتم. شهاب داخل اتاقش با تبلت بازی میکرد. مادرش داخل آشپزخانه مشغول بود. از خستگی و خوابآلودگی دیگر توان نداشتم. نتوانستم تا آماده شدن شام بیدار بنشینم. به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای خانمم از آشپزخانه آمد که میگفت:«عزیزم خوابت نبرد. الان غذا حاضر میشود.» پلکهایم سنگین و بسته شد.
چند دقیقه نگذشته بود که جسم سردی را روی گلویم حس کردم. ناخودآگاه چشمانم باز شد.شهاب در غفلت مادرش، کاردی را از آشپزخانه برداشته و روی گلویم فشار میداد. دستش را محکم گرفتم. داد زدم:«بچه چه کار میکنی؟» چشمهای شهاب مثل جنزدهها، گرد و بیروح شده بود. لکنت زبان گرفت. نمیتوانست حرف بزند. بغض کرد. خانمم سراسیمه وارد اتاق شد. پرسید:«چی شده؟» من که حسابی گیج شده بودم گفتم:«نمیدانم از آقازادتون بپرس.» شهاب زیر گریه زد. خودش را در آغوش مادرش انداخت و بریده بریده گفت:«ما…مان…من…که…کاری…نکردم.»آن شب را با استرس صبح کردم. الان چند شب است، خواب ندارم. مدام به این فکر میکنم، چه کار اشتباهی انجام دادم که باید شاهد چنین اتفاقی باشم. آقای دکتر، شهاب را آوردهام. الان بیرون اتاق نشسته است. شاید شما متوجه علت کارش بشوید.
کلید را داخل در چرخاندم. مهدیه زودتر از من در را باز کرد. سلام کردم و گفتم:«خانم جان چی شده پشت در کمین کردی؟» مهدیه همانطور که گوشه لبش را میجوید؛ سلام کرد و گفت:«نه عزیزم، امروز آنقدر استرس داشتم که نتوانستم هیچ کاری انجام بدهم. منتظرتون بودم تا از نتیجه کار باخبر بشوم. شهاب کجاست؟» دست مهدیه را گرفتم و به طرف مبل دو نفره داخل پذیرایی رفتم. روی مبل نشستم و او هم کنارم نشست. صدایم را صاف کردم و گفتم:«به پیشنهاد آقای مشاور شهاب را برای چند ساعت سپردم به مهد کودک تا با بچهها بازی کند.» دستش را کمی فشار دادم و گفتم:«حق با شما بود. من نباید برای پسرمان تبلت میخریدم یا حداقل باید روی میزان وقتی که با تبلت میگذراند یا بازیهاش، نظارت میکردیم.» آقای مشاور گفت:«شهاب یک بازی جدید روی تبلتش ریخته و آن را هزاران ساعت و بارها و بارها بازی کرده است. در این بازی آدمهای مختلف (زن و مرد) را با شیوههای گوناگون میکشد. تا حدی این بازی روی روح و روانش تأثیر گذاشته و ازش لذت برده که دوست داشته تو عالم واقعی تجربهاش کند.»
خدا خدا میکرد حرف دوستانش درست نباشد. دستش را با تردید روی دستگیره در گذاشت. قلبش تند و با قدرت میتپید. انگار میخواست از سینهاش بیرون بیاید. نفس عمیقی کشید. دستگیره را رو به پایین فشار داد. سلام کرد و داخل اتاق شد. روبروی در، خانم مدیر با رژ غلیظ همیشگی و موهایی که روی شانهاش ریخته، پشت میز نشسته بود. به محض اینکه او را دید اخمهایش را در هم برد. بدون اینکه جواب سلامش را بدهد با لحنی تمسخرآمیز گفت:«خانم مقدسی انگار از بخشنامه جدید خبر ندارید؟» مینا آب دهانش را به سختی فرو داد، دستهایش را پشت سرش به هم قلاب کرد تا مدیر، متوجه لرزش آنها نشود. امّا نتوانست جلو لرزش صدایش را بگیرد و با صدایی لرزان پرسید:«چه بخشنامهای؟» خانم مدیر رو به آقای معاون که سمت راست او پشت میز دیگری نشسته بود، گفت:«بخشنامه را بده خانم، مطالعه کنند.» آقای معاون چشمهای ریزش را ریزتر کرد، دستی به سبیلش کشید و از داخل کشو کاغذی بیرون آورد و گفت:«بفرمایید خانم، اینم بخشنامه جدید.» مینا کاغذ را گرفت. روی صندلیِ کنار میز معاون نشست. آرنجهایش را روی ران پایش اهرم و صورتش را پشت بخشنامه پنهان کرد. تا نصف برگه را خوانده بود که خانم مدیر با حالت پرخاش گفت:«فکر کنم دیگر متوجه شدید که باید بین حجاب و علم آموزی یکی را انتخاب کنید.»
مینا علمی را که بخواهد مقابل حجاب بایستد، علم نمیدانست. او می خواست درس بخواند تا بتواند به کشورش خدمت کند؛ امّا میدانست علمی که با زیر پا گذاشتن اعتقادات و مذهب بدست بیاید نه تنها برای او که برای کشورش هم سودی نخواهد داشت. دستش را روی گیره روسریاش گذاشت. برای لحظهای لبخندی تصنعی روی لبان مدیر نشست و گفت:«انگار سر عقل آمدی دختر!؟» مینا گیره روسری را محکمتر کرد و گفت:«بله سر عقل آمدم. من هرگز اعتقاداتم، حجاب و عفت و پاکیام را برای یادگیری علم، زیر پا نمیگذارم. چنین مدرک علمی حتی اگر اعتبار جهانی داشته باشد برای من هیچ ارزش و اعتباری ندارد. این حجاب برای من از هر چیزی با ارزشتر است.»
خانم مدیر دندانهایش را روی هم سایید. با دست، در را نشان داد و فریاد زد:«برو بیرون. اینجا دیگر جایی برای تو نیست.» مینا با آرامش خاصی از اتاق بیرون رفت. در آستانه در ایستاد. رویش را به طرف مدیر کرد و گفت:«راستی خانم مدیر، یک نصیحت از من یادگاری داشته باشید. آدم عاقل هیچ وقت یک جواهر ارزشمند را کنار خیابان دور نمیاندازد تا هر کسی بتواند راحت آن را بردارد؛ جای جواهر داخل گاوصندوق است.» و بعد از اتاق بیرون آمد و در را بست.