دنبالش تا دم در رفت. قرآن را بالا گرفت و گفت:«پسرم از زیر قرآن رد شو تا محافظت باشه.» نگاهی به پسرش انداخت و گفت: «قربون قد و بالات برم. کی برمی گردی؟» پسر جواب داد:«سعی می کنم دو هفته دیگه برگردم.» پیشانی مادرش را بوسید. ساکش را روی دوشش انداخت و رفت.
صدای زنگ در پیرزن را از خواب چاشتگاهی بیدار کرد. گفت:«نکنه پسرم باشه.» در را باز کرد. از شهرداری آمده بودند. خانه شان وسط طرح شهرداری قرار داشت و باید خراب می شد. گفت:«اگه پسرم بعد از سی سال برگرده، چطور منو پیدا کنه؟ کجا بره؟» رضایت نداد.
پسرش برگشت؛ اما خانه نیامد. او را به گلزار شهدا بردند.
میرزا کنج اتاق نشست. در کنار آیت الله بهشتی، یک روحانی دیگر نشسته بود. میرزا او را در حسینیه ارشاد و مسجد قبا دیده بود. او آیت الله مطهری بود که میرزا، از دانش او نسبت به مبانی اسلام و فلسفه آگاه بود.
آیت الله بهشتی گفت: شورای انقلاب، به این نتیجه رسیده که برای استقبال از امام، کمیته ای تشکیل دهد. یکی از وظایف کمیته، محافظت از امام، هنگام ورود ایشان به ایران است. امام تصمیم گرفته اند به هر قیمتی، وارد ایران شوند. شاه طی چند روز آینده، ایران را ترک خواهد کرد. بختیار زیر نظر سولیوان سفیر آمریکا کار می کند. او باید استعفا بدهد یا در برابر مردم قرار گیرد. باید بختیار را کاملاً تحت نظر داشته باشیم. در صورت لزوم باید از بین برود. شما گروهی برای این کار آماده کنید. تا اگر شرارت کرد، اعدام شود.
منبع: مسیح کردستان (ناگفته های زندگی شهید محمد بروجردی)/نصرت الله محمود زاده
ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت: می خوام بچم خونه خودم به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله.
یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه. من همینطور درد می کشیدم و «خدا خدا» می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال دربیاورد. سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن.
خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پرکن. قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم فابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخورین که نمیشه.
گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.
مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت. ….
بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟
گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.
سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهای طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم … جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبردار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم.
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما.
منبع:خاک های نرم کوشک /سعید عاکف(خاطرات خانواده و همرزمان شهید عبدالحسین برونسی)