امتحان در یک روز برفی
امتحان داشتم. کتابم را داخل کیفم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم. هوا خیلی سرد بود. با اینکه لباس گرم پوشیده بودم مثل بید می لرزیدم. شهر کامل سفیدپوش شده و کف زمین یخ بسته بود. خیلی آهسته راه می رفتم. نزدیک خیابان رسیدم. اتوبوس به ایستگاه رسید. دستپاچه شدم. می خواستم کمی تندتر بروم که لیز خوردم و از پشت روی زمین افتادم. خیلی سریع بلند شدم. دور و برم را نگاه کردم. هیچ کس نبود. خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که آبرویم نریخت.
آرام آرام حرکت کردم. اتوبوس هنوز داخل ایستگاه بود. سوار شدم. فقط من بودم. ترس تمام وجودم را گرفت.لرزش دست هایم را زیر چادرم پنهان کردم. بالاخره دو خانم و چند مرد سوار شدند. تعداد آقایان آنقدر زیاد نبود که در قسمت مخصوص برادران جایشان نباشد. پیرمردی کوتاه قد که از همان اول، وسط اتوبوس ایستاده و به خانم ها زل زده بود؛ روی پایش بند نمی شد. به طرف صندلی های ما آمد. نفسم به شماره افتاد. نکند به طرف صندلی های آخر اتوبوس بیاید. نکند به من نزدیک شود. امّا نه. روی همان صندلی جلو به بهانه اینکه در طرف مردانه جا برای نشستن نیست کنار یکی از خانم ها نشست. حس خوبی به او نداشتم. چشمانش به طرف هر زنی که از جلوش رد می شد دو دو می زد. روی صورتم را با چادر پوشاندم. فقط چشمانم پیدا بود. اتوبوس حرکت کرد. پیرمرد مثل کسی که بعد از سال ها چلو کباب دیده، آب دهانش از گوشه لبش آویزان بود و با خانم های اطرافش خوش و بش می کرد. کتابم را جلو صورتم گرفتم. وانمود کردم درس می خوانم. اما یک کلمه متوجه نشدم. تمام حواسم به پیرمرد بود. مراقب بودم هوس نکند از سر جایش بلند شود و به طرف آخر اتوبوس بیاید.
راننده در ایستگاه توقف کرد. خانمی با آرایش غلیظ و لباس قرمز کوتاه و چسبان سوار شد. چشمان مردک از حدقه بیرون زد. خانم در طرف مقابلم روی صندلی نشست. مردک با صورت گرد و پهنش و سری که چند تار موی سفید بیشتر روی آن نبود، مدام برمی گشت و به آن خانم خیره می شد. خدا خدا می کردم زودتر از اتوبوس پیاده شود. هنوز دو ایستگاه تا مقصدم مانده بود که پیرمرد پیاده شد. نفس راحتی کشیدم. پیرمرد به طرف پنجره روبروی آن خانم رفت. عکس نوزاد لختی که روی نایلون دستش بود را با اشاره به زن نشان داد.
اتوبوس حرکت کرد. وجدانم به صدا درآمد. درون خودش خطاب به آن خانم گفت:«آخه خانم، چرا با این سر و وضع میای بیرون تا هر کسی بهت طمع کنه. این کارا و ناز و عشوه ها رو فقط باید برا شوهرت انجام بدی. بهترین خریدارش اونه. باشه باشه قبول. شوهرت بهت محل نمیگذاره. اول که محاله اینطور باشه. حالا گیرم آدم سردیم باشه؛ تو نباید خودتو برای مردای غریبه خوشگل کنی. با این کارت جامعه رو هم برا خودت و هم برا بقیه خانم ها نا امن می کنی. درسته که زن ها استاد ناز و عشوه گری هستن و یه جورایی با این کارا ارضاع میشن؛ امّا مگه زن ها نمیتونن تو جشن ها و مراسم های زنانه خودشون رو ارضاع کنن؟ چرا تو جاهایی که پر از مردن و معلوم نیست هر کدوم به چه دیدی نگاهش می کنن عشوه گری کنه؟ خب خانم جون اینطور معلوم نیست سالم به مقصد برسی. معلوم نیست تا مقصدت چند نفر متلکت بگن. بیا اینم نمونه اش.»
آنقدر وجدانم مشغول حرف زدن با آن خانم شده بود که متوجه عبور اتوبوس از ایستگاه نشدم. زنگ توقف اتوبوس را فشار دادم. راننده هر چند از ایستگاه گذشته بود، ایستاد. پیاده شدم. دوباره بدنم شروع به لرزیدن کرد؛ امّا این دفعه نه از ترس بود و نه از سرما. نمی توانستم جلو استرس امتحانی که داشت سرتاسر وجودم را می گرفت بگیرم. از خیابان گذشتم. به کوچه ای که به دانشگاه منتهی می شد، رسیدم. کتابم را باز کردم. با نگاهی به جلو و نگاهی به کتاب راه می رفتم. ناگهان زیر پایم خالی شد. حواسم به کتاب بود. نتوانستم خودم را کنترل کنم. شدیدتر از دفعه قبل به زمین خوردم. تمام بدنم درد گرفت. به زحمت از روی زمین بلند شدم. لنگان لنگان راه می رفتم. در اشتیاق رسیدن به گرمای داخل سالن به طرف در ورودی دانشگاه رفتم. در بسته بود. کاغذی بزرگ روی در چسبانده بودند. رویش نوشته بود:«تا اطلاع ثانوی امتحانات ترم برگزار نمی شود.»