02 آذر 1398
وقتی به دنیا آمد، هجده روز از شهادت پدر گذشته بود. پدر با حسرت دیدن صورت دختر فناء الی الله شد و دختر . . . . دفتر خاطراتش را باز می کند. خودکار را از تاب بین موهایش بیرون می آورد. می نویسد:«سلام بابایی، دلم خیلی برات تنگ شده. نمیدونم من دیر به دنیا… بیشتر »
نظر دهید »
16 اسفند 1396
لباس های مادر را آماده کرد و منتظر نشست تا عمویش بیاید و آن ها را برای مادر به بیمارستان ببرد. با صدای تلفن از جا پرید. یک آن خشکش زد. بغض گلویش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. مادر دیگر به لباس نیاز نداشت، به کما رفته بود. پدر به خانه برگشت. دختر اشکش… بیشتر »