- مامان این چه کتابیه می خونی؟
- کتاب «وقتی مهتاب گم شد» خاطرات جانباز شهید علی خوش لفظ که آقای حمید حسام نوشته.
- میشه یه قسمت قشنگشو برام بخونی؟ شاید منم خوشم اومد و خوندمش.
- بله عزیزم چرا که نه؟
داخل مقر گفتند که سید عباس الجی، مسئول تعاون لشکر، شهید شده است. جعفر منتقمی کنارم بود. گفت:«خوش به حال سید عباس. ای کاش خدا قسمت کنه من هم در این عملیات بمیرم.»
پرسیدم:«چرا مردن؟ مگر در جبهه کسی هم می میرد؟»
- شهادت مقام و منزلت اولیای خداست. برای ما مرگ در اینجا، عین سعادت است.
- مامان شما میدونی این آقا چرا اینطور گفته؟ مگه کیا شهید می شن؟
- اگه از اول تا آخر این کتاب رو با دقت بخونی خودت متوجه می شی.
- حالا چرا اسمشو گذاشتن وقتی مهتاب گم شد؟
- چون آقای خوش لفظ خیلی از دوستاش که بهترینشون محمدعلی محمدی بوده و براش حکم نیمه گمشدشو داشته تو تاریکی شب، وقتی مهتاب گم شده، گمشون کرده.
خم شد. دستش را روی شکم خانمش گذاشت. صورتش را جلو آورد و گفت:«بابایی یه دست بده.» ضربه ضعیفی را حس کرد. گفت:«بابا مراقب مامانت باش. فکر کنم تا برگردم به دنیا اومده باشیا.» طاقت دوریش را نداشت. چشم هایش پر از اشک شد و دانه های مرواریدیشان روی گونه هایش سرازیر شد. کمرش را صاف کرد. صورت خیس خانمش را با دستانش خشک کرد و گفت:«خانمی خوبیت نداره پشت سر مسافر گریه کنی. من آرزو دارم. می خوام برگردمو پسرمو ببینم.» پسرش به دنیا آمد. او هم به دیار وفا برگشت. خانمش پرچم روی تابوت را کنار زد. چشمهایش بسته بود. جلو اشکش را نمی توانست بگیرد. بچه را روبروی صورتش گرفت و هق هق کنان گفت:«مگه آرزو نداشتی پسرت رو ببینی؟ نمی خوای نگاش کنی؟» پلک هایش را آرام آرام باز کرد. پسرش را دید. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پی نوشت:«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»آل عمران/169
مختلط نشستن زن و مرد رسم مهمانیهای فامیلیشان بود. همه با هم مثل خواهر و برادر راحت بودند. زنها لباسهای محلی رنگارنگ میپوشیدند و رنگ تیره را بد یمن میدانستند. چند ماه از شروع کلاس قرآنش گذشته بود. به سوره نور رسیدند. استادشان درباره چادر و محفوظ بودن با آن از دید نامحرمان صحبت کرد و گفت:« نامحرم، نامحرمه فامیل و غریبه نداره.» خیلی دوست داشت در مهمانیهایشان چادر سر کند. دلش را به دریا زد. هرچه مادرش گفت:«دختر فامیل برامون حرف در میارن.» گوشش بدهکار نبود. چادر را سر کرد و به مهمانی رفت. به همه مردهای فامیل برخورد. گفتند:«مگه ما بد چشمیم یا به دخترتون نظر داریم که چادر سر کرده.» هر چه خواست به آنها بفهماند:«چادر حجاب برتره. من دوستش دارم و به عنوان حجاب جدیدم انتخابش کردم و به افکار و اعتقادات شما کار ندارم.» فایده نداشت. دفعه بعد مجبور شد مثل قبل بدون چادر به مهمانی برود؛ امّا با یک روسری خیلی بلند و بعد از مدتی توانست به هدفش برسد، بدون اینکه به کسی بر بخورد.
صورتش را تا کنار گوش او جلو آورد. با صدایی مهربان،آرام گفت:«عزیزم، میوه دلم، امیرعلی، نمی خوای چشاتو بازکنی؟ پسرم نمی خوای که مادرتو نا امید کنی؟» مدتی بود هر روز بالای سر پسرش می ایستاد، دعا و قرآن خوانده، گریه کرده و با او حرف می زد. آن شب داخل خانه تنها نشسته بود و با چشمانی بارانی دعا می خواند و می گفت:«خدایا پسرمو از تو میخوام.» غیر از صدای جغدی که چند شبی حال و هوای خواندن به سرش زده بود، صدایی شنیده نمی شد. با صدای تلفن دلش ریخت. قبل از اینکه گوشی را بردارد سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت:«خدایا می شه خبر به هوش اومدن پسرم باشه.» بسم الله گفت و گوشی را برداشت. برادر شوهرش بود. سلام کرد. حرف را داخل دهانش می چرخاند. نمی دانست چه بگوید. گفت:« زن داداش، می دونی داداشم برگه اهداء عضو امیرعلی رو امضاء کرده، بعد از این همه وقت امروز دکترا به این نتیجه رسیدن…» دل توی دلش نبود. حرفش را قطع کرد و گفت:«به چه نتیجه ای رسیدن. خدای نکرده خبر بدی شده؟ زود بگو.» برادر شوهرش ادامه داد:«هول نکنیا ولی دیگه باید با امیرعلی خداحافظی کنی فردا صبح قراره با هلیکوپتر ببرنش استان برا اهداء عضو.»تا این حرف را شنید، بلند داد زد:«نه!!!! اشتباه می کنی. دکترام اشتباه می کنن. پسرم خوب می شه.» و گوشی را محکم روی تلفن کوبید.
به حیاط رفت. سجاده اش را زیر آسمان، روی زمین پهن کرد. چادر نمازش را سر کرد. نمازی برای سلامتی امام زمان _عجل الله تعالی فرجه الشریف_ و نمازی برای سلامتی پسرش خواند. روی سجاده نشست. آرام آرام قطره های بلورین اشک گونه های چروکیده اش را شستشو داده و پایین آمدند تا روی سجاده ریختند. دستانش را به طرف آسمان به دعا بلند کرد. با صدایی لرزان خدا را خطاب قرار داد:«خدایا مگه نگفتی دعای مادر در حق فرزندش مستجابه. حالا من در حق فرزندم دعا می کنم. خدایا سلامتیشو بهش برگردون.» خورشید آرام آرام از پشت کوه ها بالا آمد. گریه ها و دعاهای شبانه ناتوانش کرد. گرمای خورشید را در آغوش گرفت و به خواب رفت. با صدای تلفن از جا پرید.
با سرعت وارد اتاق شد و گوشی را برداشت. این دفعه صدای لرزان شوهرش خواب را از سرش پراند. گفت:«چی شده؟» شوهرش بریده بریده در حالی که بغض راه گلویش را گرفته بود؛ گفت:«امیر … امیرعلی … امیر …» گفت:«مرد نصفه جونم کردی. چی شده؟» شوهرش کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:«دکترا وقتی میخواستن امیرعلیو برا اهداء عضو ببرن یه بار دیگه معاینه اش کردن و گفتن مردمک چشاش حرکت داره و برنامه اهداء کنسل شد.»
از خوشحالی داشت بال در می آورد. جعبه شیرینی را کف دستش گرفت؛ جواب آزمایش را روی آن گذاشت. زنگ خانه را فشار داد. خانمش در را باز کرد. جعبه را از دست او گرفت و جواب آزمایش را خواند. آن را روی سینه اش چسباند و گفت:«الحمدلله» بعد از ده سال خداوند به آن ها فرزندی عطا کرده بود. در جعبه را باز کرد. اول به شوهرش تعارف کرد. بعد گفت:«می خوام برا هر سال تنهاییمون یه شیرینی بخورم تا تلخیش به کامم شیرین بشه.» یکی، دو تا، سه تا … دستش به طرف پنجمین شیرینی رفت که ندایی به گوشش رسید:« ألم أعهد إلیکم یا بنی آدم أن لا تعبدوا الشیطان إنه لکم عدو مبین.»